بندر جلیلۀ کُنگ (مکاننگاری) / محمد عابدی
نقل شش هزار و ششصد و شصت و شش سنگ یک ذرع و نیمی که کردهاند به جهت ساخت عمارتی رفیع و عالی در آن جزیرۀ سنگی از برای جلوس آقامحبوب مملوک سلطان بیملک شاه سلیمان. ...
ادامه محتوا ›سایت ادبیات اقلیت اهتمام ویژهای به انتشار داستان کوتاه فارسی دارد. این بخش از سایت به داستانهای کوتاه فارسی معاصر اختصاص دارد. «ادبیات اقلیت» از تمامی شاعران و نویسندگان و پژوهشگران برای همکاری دعوت میکند و مشتاقانه پذیرای آثار آنان است و نیز، سپاسگزارشان که کارشناسان «ادبیات اقلیت» را برای تشخیص و داوری در مورد دارا بودن شرایط عمومی انتشار و نیز سطح کیفی آثارشان شایسته میدانند. کارشناسان سایت، آثار ارسالی را بررسی میکنند. بررسی آثار ارسالی از یک هفته تا سه ماه (بسته به شرایط و حجم آثار ارسالی) زمان خواهد برد و در صورت تأیید اثر برای انتشار، نتیجه به اطلاع صاحبان آثار خواهد رسید. اگر تمایل به انتشار داستان کوتاه فارسی خود در این بخش دارید، صفحه ارسال اثر سایت را مطالعه کنید.
همچنین مجموعۀ «ادبیات اقلیت» که سالهاست در زمینۀ انتشار دیجیتال آثار ادبی در فضای مجازی فعالیت میکند و مفتخر است با بسیاری از شاعران و نویسندگان حرفهای جوان و پیشکسوت همکاری داشته است، چندی است که با استفاده از تجربهها و اختیارات قانونی خود، به صورت جدیتر به انتشار آثار ادبی به صورت دیجیتال اقدام میکند. تولید و انتشار آثار جدید، با انتخاب و کارشناسی دقیق و تخصصی و در صورت نیاز با عقد قرارداد با مؤلفان و به صورت کاملاً حرفهای صورت میگیرد. طبعاً توقع این مجموعه از جامعۀ هدف و خوانندگان نیز این است که با پاسداشت حقوق معنوی و مادی ناشر و مؤلفان، از این برنامه که به گمان این مجموعه میتواند موجب پویایی و رشد بیشتر ادبیات مستقل باشد، حمایت کنند.
نقل شش هزار و ششصد و شصت و شش سنگ یک ذرع و نیمی که کردهاند به جهت ساخت عمارتی رفیع و عالی در آن جزیرۀ سنگی از برای جلوس آقامحبوب مملوک سلطان بیملک شاه سلیمان. ...
ادامه محتوا ›دستهایم یخ زده بود. به یاد چاقوی ضامندار یادگار سالهای جوانی، تنها پناه اکنونم افتادم. چاقو را از جیب چپم بیرون کشیدم و به جان بطری سگ مذهب افتادم: آها، خوب شد. گلویش را بریدم، ...
ادامه محتوا ›ایراد نداره آفتابه، اینجا میگن اَفتافه، همون ابریجِ زنها به مردها بخوره یا مردها به زنها. یهلّا پر میشه سر میره. میشن دوتا و ثلثی مرد، یه ابریج زن. بلوا میشه. من حق دارم اینجوری بکنم مال خودمه سال تا سال اینجا تکون نمیخورم میخوام آفتابهها ابریجاتمه بفرستم سیاحت، گناهه؟ ...
ادامه محتوا ›میدانم چون ریش دارم، چون موقع ظهر در اتاق نماز میخوانم از من بدتان میآید. این را حس کرده بودم و در گفتوگویتان با سمساری هم دیدم، توی فیسبوک. گله کرده بود چرا کمتر سر میزنید، نوشته بودید چون فلانی بو میدهد با آن ریش کثیفش. تعجب نکنید چطور دیدهام، گفتم که آن شخص متخصص کامپیوتر بود. ...
ادامه محتوا ›چه ضرورتی دارد آدم روزی هزار کلمه حرف بزند. میشود با روزی پنجاه تا شصت کلمه هم زندگی کرد. فقط چیزهایی که میخواستم یا نمیخواستم. حرف دیگری نداشتم. قبلاً هم که داشتم زندگی عادیام را میکردم مگر چقدر حرف میزدم؟ تو بگو سیصد کلمه، آن هم وقتهایی که بیرون میروم مثلاً برای خرید نیازهای اولیه وگرنه اگر بتوانم خانه بمانم ... اصلاً این بهتر است. خودم را حبس میکنم. ...
ادامه محتوا ›و باد میوزید و چشمهایم را که روی هم گذاشتم آب بالا آمده بود و پاهایم را شسته بود و احتمالاً با خود برده بود و هر چه میگشتم راهی برای برگشتن پیدا نمیکردم و تا به حال با چشم باز زیر آب را ندیده بود که چه تیره است و دانههای ریز کوچکی مثل غبارهایی که سر و کلهشان فقط توی نور آفتابِ خزیده توی اتاق پیدا میشود، همه جا پخش بودند و چیزی نزدیک میآمد که دیده نمیشد. ...
ادامه محتوا ›مامان چیزی نگفت اما گفت کاشکی تو هم پسر بودی. من میترسیدم. روشو طرف آسمون میگرفت و میگفت خدایا چه میشد یه پسر دیگه بم میدادی. اون شب من و مامان تنها توی خونه بودیم، بابام نیومد، وقتی فهمید شهرام رفته که دیگه اصلن نیومد. مامانو سفت توی بغل گرفتم و گفتم دسشو دور کمرم بیندازه. گفت نمیتونه چون خوابش نمیبره. میترسیدم، پرسید تو دُختل منی یا بابا؟ ...
ادامه محتوا ›فعلاً که هردو امپراتوریهامان را باختهایم. آنها باختهاند. ما هم امروز و فردا میبازیم. فقط شرمنده شدم که خودش را با اصرار به محمد میچسباند. سنگینند این سلسلهها به پای محمد. او از این سلسلهها متنفر است، متنفر. ...
ادامه محتوا ›هیولای بزرگ سفید چندبار کنارم ایستادهبود و باز گذشتهبود. هُردود نمیکشید و چیزی را جاکن نمیکرد، با اینحال زمین زیر پای من میلرزید. ...
ادامه محتوا ›داستان «غروب، حوالی عذاب»، نوشتۀ محمدعلی رکنی: قسم خوردیم به امامزاده عبدالله که تا زندهایم به کسی چیزی نگوییم، هر وقت میخواستیم کار مهمی انجام دهیم همقسم میشدیم. دوم راهنمایی که بودیم، وقتی چند بار دعوایمان شد و باز آشتی کردیم، روی کاغذی قوانین دوستیمان را نوشتیم. ...
ادامه محتوا ›