توده‌های ابر / داستانی از لیلا قیاسوند Reviewed by Momizat on . ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاهی از لیلا قیاسوند: توده‌های ابر لیلا قیاسوند درِ بالکن نیمه‌باز است و جز یک صندلیِ تاب‌خور چیز دیگری دیده نمی‌شود. امیر نشسته توی آشپ ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاهی از لیلا قیاسوند: توده‌های ابر لیلا قیاسوند درِ بالکن نیمه‌باز است و جز یک صندلیِ تاب‌خور چیز دیگری دیده نمی‌شود. امیر نشسته توی آشپ Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » توده‌های ابر / داستانی از لیلا قیاسوند

توده‌های ابر / داستانی از لیلا قیاسوند

توده‌های ابر / داستانی از لیلا قیاسوند

ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاهی از لیلا قیاسوند:

توده‌های ابر

لیلا قیاسوند

درِ بالکن نیمه‌باز است و جز یک صندلیِ تاب‌خور چیز دیگری دیده نمی‌شود. امیر نشسته توی آشپزخانه، روی سه‌پایۀ چوبی و زل زده به کارتن‌هایی که حالا پله‌هایی درست کرده‌اند تا زیر سقف. یک ماهِ تمام هرشب با مرضیه جمع‌شان کرده ‌بود. خودش وسیله‌ها را یکی‌یکی داده ‌بود دستش و مرضیه هم بااحتیاط پیچیده‌ بودشان توی روزنامه. خانه تقریباً خالی شده. دیروز ماشینی آمد و تمام وسایلش را برد به‌جز این چند کارتن و آن تابلوی پرتره از مرضیه. یک ماهِ تمام با تصویرش حرف زده‌ بود. خنده‌های بی‌معنا سر داده ‌بود و گریه‌هایی کرده ‌بود از سرِ ناچاری. مثل حالا که زل زده به چشم‌های روشنِ توی قاب: «رفتنت را باور ندارم. می‌توانم صد سال هم این‌جا بدون هیچ چیز دوام بیاورم به‌شرطی که تو، توی آپارتمانِ کناری باشی تا هروقت که بخواهم از روی بالکن نگاهت کنم، آهسته بیایم پیشت و تا صبح نگهت دارم به حرف و شمردنِ ستاره‌ها شاید. می‌خواهم چند روز دیگر این‌جا بمانم، بدون هیچ وسیله‌ای. شاید تمام ناخوشی‌هام را فراموش کنم. دیدن تصویر تو روی این دیوار حالم را خوب می‌کند. می‌دانم به ‌این ‌زودی‌ها فراموشم نمی‌شود. هنوز چشم‌هایت را توی صورت هر زنی که از کنارم رد می‌شود می‌بینم. توی آینه جلوِ هر ماشینی که می‌نشینم و روی چمن‌های هر پارکی که می‌روم، لابه‌لای آدم‌هاش، زنی را می‌بینم که از جایی بین درخت‌ها زل زده به من. هر روز، صبحانه‌نخورده، به بهانه‌ات می‌روم توی پارک نواریِ سر خیابان و با لج‌بازی منتظر زنی می‌شوم که مدت‌هاست رفته. می‌نشینم جایی که روز اول دیده‌ بودمت.»

نشسته ‌بود روی چمن‌های نم‌گرفته از آبی که چند ساعت پیش باغبان داده‌ بود به‌شان. همیشه صبح‌ها قبل از رفتن به اداره می‌آمد و می‌نشست آن‌جا و منتظر سرویس می‌شد. پارک خلوت بود و به‌ غیراز امیر چند نفری بیشتر در پارک نبودند. سیگارش را تازه روشن کرده‌ بود که مرضیه آمد. خسته از دویدن، با شلوار گرم‌کن مشکی و مانتوی کوتاه آبی. لحظه‌ای ایستاد و صورتش را چرخاند سمت امیر و با چشم‌های ماتِ بی‌اعتنا نگاهش کرد. بعد رفت سمت آپارتمان‌های پایین خیابان. تا زمانی‌ که رسید جلو فرعیِ آپارتمان‌ها، چشم ازش برنداشت. سیگارش را تمام کرد و رفت اداره.

دود سیگار هوای آشپزخانه را پر می‌کند و پخش می‌شود توی هال، یکی‌یکی پله‌های کارتنی را بالا می‌رود و می‌نشیند جایی روی سفیدیِ سقف و تصویر صورت مرضیه را با موهایی که نیمی از سقف را پوشانده، تداعی می‌کند. پَسش می‌زند. بلند می‌شود. می‌رود توی بالکن و می‌نشیند روی صندلیِ تاب‌خور، پیش چشم هزاران پنجره که ردیف شده‌اند روبه‌روش و آن‌طرفشان تک‌وتوک آدم‌هایی ایستاده‌اند که منتظرند به صرافت منظره‌ای بیفتند. چشم می‌چرخاند توی تک‌تک‌شان و نگاه‌شان می‌کند. بعد سر برمی‌گرداند به بالکن کناری. مرضیه هنوز نیامده. ساعت مچی‌اش را نگاه می‌کند و زیر لب می‌گوید: «الآن دیگر باید پیدایش شود.»

سنگینی‌اش را می‌اندازد روی تکیه صندلی. دست‌ها را حلقه می‌کند پشت گردنش. خیره می‌شود به آسمان که به رنگ آبیِ یک‌دستی بالای ساختمان‌ها معلق است. چند توده ابرْ آرام به این‌طرف و آن‌طرف می‌روند. دستش را دراز می‌کند سمت‌شان و با انگشتِ اشاره دور هرکدام‌شان خطی می‌کشد و بعد با کف دست پاک‌شان می‌کند. دوباره دستش را می‌برد پشت گردنش و ماتِ آسمان می‌شود. کمی جابه‌جا می‌شود. صندلی آرام تکان می‌خورد. صدای جیرِ درِ آلومینیومی می‌آید و بعد هم تقِ بسته‌شدنش. زنِ حدوداً چهل‌ساله‌ای از آپارتمان کناری می‌آید بیرون. بالکنش حدوداً یک متر از آپارتمان امیر فاصله دارد. مرضیه است که با چشم‌های روشن و خیره به او نگاه می‌کند:

– «سلام.»

امیر حلقه دست‌هایش را از پشت گردنش باز می‌کند و یک‌مرتبه بلند می‌شود و می‌ایستد: «سلام. امروز دیر آمدی.»

مرضیه لحظه‌ای مکث می‌کند. نیم‌چرخی می‌زند و می‌ایستد پشت نرده‌های کوتاه آهنی. انگار اصلاً حرف‌هایش را نمی‌شنود یا هیچ چیز دیگر را. خطوط پاهایش بین نرده‌ها، در امتداد تنش، صاف و کشیده به‌نظر می‌رسد. امیر چشم از او برنمی‌دارد. باد زیر دامنِ آبیِ مرضیه موج‌های کوتاهی می‌اندازد.

نگاهش به ساختمان‌های روبه‌روست و امیر صورتش را از نیم‌رخ می‌بیند. باد که می‌وزد، موهای بلند و مشکیِ مرضیه دور سر و گردنش تاب می‌خورد و نیمه صورتش را هم می‌پوشاند. امیر نگاهش را از او می‌گیرد و تمام‌تنه برمی‌گردد سمت ساختمان‌های روبه‌رو.

آن پایین، یک خیابان عریضِ دوطرفه است با انبوه ماشین‌هایی که می‌روند و می‌آیند. تا آخر شب یک‌ذرّه هم از شلوغی‌اش کم نمی‌شود. مرضیه پایین را نگاه می‌کند: «افتادن از این بالا خیلی هم ترسناک نیست. می‌افتی روی سقف یکی از آن سواری‌ها یا داخل بار آن کامیون. آن که بارش چوبی است؛ نگاهش کن! – با دست به پایین اشاره می‌کند – خیلی خوب می‌شود. تو می‌افتی و ماشین به راه خودش ادامه می‌دهد و هیچ‌کس هم متوجهِ افتادنت نمی‌شود. حتی نبودنت.»

امیر نفس‌هاش تند می‌شود: «چه‌طور می‌توانی درباره‌اش حرف بزنی؟ از وقتی که رفتی، این دردِ توی سینه‌ام هر روز بیشتر می‌شود. مسکّن هم نمی‌خورم. نمی‌خواهم جلوش را بگیرم. باید بگذارم از پا دربیاردم.» مرضیه به حرف‌هاش اعتنایی نمی‌کند، نمی‌شنود انگار؛ و ادامه می‌دهد:

«خوبی‌اش می‌دانی به چیست؟»

امیر جوابی نمی‌دهد.

«به این‌که دیگر مردم دوروبرت جمع نمی‌شوند و درباره علت مُردنت‌ نظر نمی‌دهند. هیچ نیازی به دل‌سوزی‌شان ندارم.»

«مزخرف نگو! راننده کامیون چی؟ به‌نظرت متوجه افتادنت نمی‌شود؟»

مرضیه دست‌هایش را می‌گذارد روی نرده و پایین را نگاه می‌کند:

«راست می‌گویی. فکر این‌جایش را نکرده ‌بودم.»

امیر می‌ایستد کنار دیوارِ کوتاهی که رو به بالکن مرضیه است. شکم و سینه‌اش را تکیه می‌دهد به دیوار. آرنجش را پایه می‌کند روی پهنای آن و دستش را می‌گذارد زیر چانه‌اش و خیره می‌شود به‌ش. حالا دیگر نیمه صورت مرضیه هم پیدا نیست. کشیدگی اندامش را از نظر می‌گذراند. هر دو ساکت‌اند و فقط نگاه می‌کنند. مرضیه به خیابان، امیر هم به او.

امیر یک‌دفعه، انگار که دلواپس چیزی شده‌ باشد، شروع می‌کند به بیرون ‌ریختن کلمات از دهانش: «نمی‌خواهم ازاین‌به‌بعدت را نگاه کنم. می‌توانی تا ابد این‌جا بایستی و به آن پایین خیره شوی یا به نقطه‌ای در آسمان و تمام آن نگاه‌های پشت پنجره‌های روبه‌رو را بریزی توی این بالکن، مثل همیشه. ببین کم‌کم دارد پیداشان می‌شود. انگار رفتنت چیزی از این بالکن کم نکرده. همه‌چیز سر جایش است. تو ایستاده‌ای پشت نرده‌ها، من این‌جا و ماشین‌ها هم آن پایین مثل همیشه دنبال راه خودشان‌اند. حتی آن چند توده ابر، ببین! هیچ تکان هم نخورده‌اند. آسمان هم رنگش تغییر نکرده. حداقل فکر می‌کردم این‌یکی عوض شود. فکر می‌کردم حالا که رفته‌ای، کمی تاریک‌تر به‌نظر برسد. ولی انگار از همیشه آبی‌تر است.» مرضیه از نرده‌ها فاصله می‌گیرد و می‌آید پشت دیوار بالکن می‌ایستد. درست روبه‌روی امیر: «حالا می‌گویی که چه؟ برگردم؟»

امیر پشت دستش را می‌کشد روی خیسیِ پیشانی‌اش، چندبار: «برگردی؟ من خودم خیلی‌وقت است از این‌جا رفته‌ام. روحم دیگر این‌جا حضور ندارد. خبر نداشتی؟ این‌جا را فروخته‌ام. چند روز دیگر هم تحویلش می‌دهم. این چندوقت هرشب می‌آمدی و کمکم می‌کردی وسایل را جمع‌کنم، یک ماهِ تمام. هنوز هم باور نکردم رفتنت را. همین فردا یا پس‌فردا می‌روم جایی دور از این‌جا. طبقه اولِ یک ساختمان را اجاره کرده‌ام. جایی که نه بالکن دارد و نه دید دارد به پنجره کسی. روبه‌رویم دو تا درخت است و یک دیوار بلندِ یک‌دست آجری که هیچ دری ندارد. احتمالاً دیوار پشتیِ ساختمانی باشد. آسمانش هم خیلی با این آبی‌ای که می‌بینی فرق دارد، کمی مایل به دودی.»

مرضیه ساکت ایستاده و امیر ادامه می‌دهد:

«گاهی با خودم فکر می‌کنم تو که زندگی‌ات را رها کردی و رفتی، هر چیز دیگری را هم ممکن بود رها کنی، حتی مرا. زن‌ها موجودات پیچیده‌ای هستند. تا باهاشان زندگی نکنی نمی‌فهمی توی دلشان چه می‌گذرد. همین حالا که ایستاده‌ای روبه‌روم نمی‌دانم واقعاً دلت مرا می‌خواهد یا نه!»

مرضیه موهاش را از روی صورتش کنار می‌زند: «تو می‌خواستی سروسامان بگیری. من اما داشتم. خودت دیده‌ بودی. چند بار به تو گفتم بروی دنبال کارَت، زندگی‌ات. نرفتی، من هم دیگر چیزی نگفتم. برای تو که بد نشد. از این‌جا خلاصی پیدا کردی. از این ماشین‌ها، این پنجره‌های روبه‌رو و آدم‌هاش که دارد تندوتند به‌شان اضافه می‌شود و آن آسمان لعنتی که بود و نبودم برایش فرقی نمی‌کند.»

امیر انگار به هیچ‌جا نگاه نمی‌کند. نگاهش فرورفته در جایی نامعلوم. مرضیه می‌گوید – با صدایی که مال خودش نیست، خف و گرفته، انگار زنی دیگر در وجودش حرف بزند: «من خسته‌ بودم. شب‌ها خواب راحت نداشتم. نمی‌خواستم فریب بخورم. فریب خاموشیِ این مردم را، وگرنه جای من این‌جا نبود. آمدن تو به این‌جا یا آمدن من به خانه تو هم هیچ سودی نداشت. بی‌کاری از سرِ اجبار آدم را بی‌قید می‌کند. خودت دیده‌ بودی به‌جز دویدن توی آن پارک مگر کار دیگری داشتم؟ از سر بی‌کاری بود، وگرنه می‌دانی هیچ‌وقت به سلامتی‌ام فکر نکرده‌ام. همیشه با خودم می‌گفتم من باید جایی بین آن شلوغی باشم. توی اداره‌ای، مدرسه‌ای، آموزشگاهی. این‌همه سال دانشگاه رفتم، درس خواندم که چه؟ بِچپم توی خانه و از صبح تا شب با گردگیری و غذاپختن سرگرم بشوم؟ و شب با همسایه دیواربه‌دیوارم روی بالکن خانه چای بخورم و ستاره‌ها را بشمارم؟ تو راضی هستی توی آن اداره لعنتی از صبح تا شب با هزاران ارباب‌رجوع سروکله بزنی و آخر ماه چندرغاز بگذارند کفِ‌دستت و تمام؟ من همه این‌ها را بین آن مردم جا گذاشتم. چهل سالِ تمام را بست نشستم همین‌جا. بعدش هم تاب نیاوردم. ناتوانیِ من از همان اول برای تو معلوم بود. نبود؟»

امیر خیره نگاهش می‌کند: «من چیزی از ناتوانی در تو ندیدم. تو نباید چهل سال زندگی‌ات را جا می‌گذاشتی و می‌رفتی. می‌دانم زندگی جای تاریک دارد، بیشتر از سفیدی‌هاش، ولی این راهش نبود. هیچ‌وقت نفهمیدم توی کله‌ات چه می‌گذرد. اگر خبر داشتم، شاید زودتر از این‌ها این دست‌ها را دراز کرده ‌بودم سمتت.» امیر دستش را دراز می‌کند سمت مرضیه و همان‌طور نگه می‌دارد. مرضیه بی‌توجه ادامه می‌دهد: «جای دوری نرفته‌ام. همین‌جام. گاهی می‌آیم یک‌جایی توی آن ساختمان‌های روبه‌رو – نمی‌دانم کدام‌شان است – و از آن‌جا نگاهت می‌کنم. تو را می‌بینم که خیره شده‌ای به این بالکن و نرده‌ها. گاهی هم خودم را می‌بینم محو و تاریک. تصویر خوبی است. حالا به همه‌شان حق می‌دهم که ساعت‌ها بایستند آن‌جا و ما را نگاه کنند. من صبوریِ خیلی از زن‌ها را نداشتم. بیست و دو سال نقش آدمی را بازی کردم که نبودم، از وقتی دانشگاه رفتم تا حالا. این‌طور که نگاهم می‌کنی دلم پیچ می‌خورد. ببینمت، تو حالت خوب است؟»

امیر دست‌های خالی‌اش را می‌کشد سمت خودش: «خوبم و دارم به حرف‌هات گوش می‌دهم. کارم شده حرف‌ زدن با آن پرتره روی دیوار. هرروز می‌آیم این‌جا و خیره می‌شوم به رفتنت. روزی هزار بار خودم را از این بالا پرت می‌کنم توی آن شلوغی. توی بارِ یکی از همان کامیون‌ها که گفتی. بعد دوباره برمی‌گردم همین‌جا. من شجاعت تو را ندارم. از وقتی که رفتی، بویت توی هوا مانده. رنگ آبیِ پیراهنت سایه انداخته روی دیوار و سرتاپایت نقش بسته پشت نرده‌ها. آن‌ روز که ایستاده ‌بودی آن لبه، اولش خیال کردم آمده‌ای هواخوری. ولی بعد که دیدم نفس‌های عمیق می‌کشی و سینه‌ات هِی بالاوپایین می‌رود، فکر کردم یک‌طوریت شده. اما باز هم نفهمیدم. خودم را زدم به نفهمی و باور نکردم. می‌توانست ادامه پیدا نکند. می‌توانست همان‌جا تمام شود، از همان اول توی پارک. و نبینمت فردا و فرداهاش و چند روز نگردم دنبال آپارتمانت و بعدش هم بنگاهیِ مجتمع و اصرار نکنم که اِلاوبِلّا من همین طبقه را می‌خواهم و همین واحد را. یا این‌که همان لحظه مثلاً دامنت گیر کند به جایی از نرده‌ها یا موهایت جلوِ صورتت را بگیرد و نتوانی خوب ببینی. بعد بیفتی توی بالکن و پشیمان بشوی مثل بچه‌ها. ولی نشد. هیچ‌کدام از این‌ها اتفاق نیفتاد. دنیا پر است از این اتفاق‌های نیفتاده. تو رفتی و حتی کلمه خداحافظ را هم از من دریغ کردی.»

«همیشه حواس‌پرت بودم. همیشه موقع رفتن به جایی چیزی را جا گذاشتم و هیچ‌وقت برای برداشتنش برنگشتم. من هیچ‌وقت نفهمیدم چی برام بهتر است و چی بدتر.»

«حالا راحت شدی؟ آن‌جا که رفتی از همه این چیزها که گفتی خلاصی پیدا کردی؟»

مرضیه چشم‌هایش را تنگ می‌کند. دور چشم‌هاش چین‌های ریزِ چهل‌سالگی به‌خوبی دیده می‌شود. بقیه اعضای صورتش اما نشانی از چهل‌سالگی ندارد: «آن‌جا که رفته‌ام فرق دارد. هیچ‌کس حواسش به دیگری نیست. نه پنجره‌ای هست و نه آدم‌هایی که پشتش بایستند و زل بزنند بهت و از صبح تا شب هوای خانه‌ات را داشته باشند. آسمانش هم طور دیگری‌ است. نه به این آبی‌ای که می‌بینی. نه شبش معلوم است نه روزش. هروقت بخواهی می‌توانی سرت را با آسودگی زمین بگذاری و هر زمان که اراده کنی بیدار شوی. چیزی بین رؤیا و واقعیت.»

امیر بغض می‌کند: «کِی می‌خواهی از این خیال‌بافی‌ها دست بکشی؟»

مرضیه برمی‌گردد سمت نرده‌ها. دست‌هاش می‌روند روی سرش: «خیالات نیست، وقتی بیایی خودت می‌فهمی.»

«داری ترغیبم می‌کنی به آمدن؟»

«تو خیلی‌وقت است تصمیم گرفته‌ای، فقط می‌خواهی از من مطمئن شوی. آن خانه را هم بیخود اجاره کردی. خیالت را راحت کنم، اصلاً پشیمان نیستم. رفتن در آستانه چهل‌سالگی رؤیایی‌ترین رفتنی است که می‌تواند برای هرکسی اتفاق بیفتد. خوشی‌هایت را کرده‌ای، جوانی‌ات تمام شده و داری پا می‌گذاری توی یک‌جور بی‌اعتناییِ مربوط به سن‌وسال. زمانی‌که داری کم‌کم محتاج به داشتن آدم‌هایی می‌شوی که کنارت باشند، تنهایی‌ات را پر کنند. کاری هم نداری که کی‌اند و برای چه دوره‌ات کرده‌اند. فقط می‌خواهی باشند، از ترس تنها ماندن.»

امیر با صدای فروخورده، پریشان نفسش را بیرون می‌دهد: «منظورت از این حرف‌ها که من نیستم؟»

مرضیه همان‌طور رو به نرده‌ها ایستاده و جوابی نمی‌دهد.

امیر می‌گوید: «من دوستت داشتم. نمی‌دانم چرا از بین تمام زن‌های این شهر عاشق تو شدم! هرروز می‌روم پارک و می‌نشینم همان‌جا که روز اول دیدمت و تو هزار بار از جلوِ چشم‌هام رد می‌شوی. با همان شلوار گرم‌کن و مانتوی آبی‌ات.» مرضیه برمی‌گردد: «احتیاجی به گفتن نیست. از دست تو این کار را نکردم. این حرف‌ها هیچ‌کدام فایده ندارد وقتی نمی‌توانی به عقب برگردی.» امیر همان‌طور خیره به چشم‌های مرضیه مانده: «کاش برنمی‌گشتی. خودم یک‌جوری با تصویرت، با رؤیات کنار می‌آمدم. اما حالا که آمدی، رفتنت…»

مرضیه نمی‌گذارد امیر حرفش را تمام کند: «آمده‌ام برای خداحافظی. مگر نگفتی ازت دریغ کردم!»

امیر حرف نمی‌زند. بلند می‌شود و می‌رود سمت نرده‌ها و خودش را خم می‌کند به جلو، بی‌حرکت، و به ترافیکِ آن پایین نگاه می‌کند. نیمی از بدنش حالا توی هوا معلق مانده. صدای جیرِ درِ آلومینیومی از بالکن کناری می‌آید و بعد هم تقِ بسته ‌شدنش. نگاهش یک ‌آن برمی‌گردد سمت در، هیچ‌کس نیست. آن بالا، آبیِ آسمان با سفیدیِ توده‌های ابر وصله خورده‌ است. توی بالکن جز یک صندلی تاب‌خور چیز دیگری دیده نمی‌شود.

ادبیات اقلیت / ۲۸ بهمن ۱۳۹۶

پاسخ (2)

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا