/پروندۀ حوزۀ علمیه و ادبیات داستانی/
داستان حوزه علمیه
چرا وقتی که میخواهیم از رابطۀ حوزه علمیه با «ادبیات داستانی» حرف بزنیم، مسئله تا این حد غریب و نامأنوس و عجیب جلوه میکند؟ در میان تمامی هنرها شاید «داستان»نویسی در نسبتش با حوزه و طلبۀ علوم دینی، غریبتر و عجیبتر به نظر بیاید. طلبهای که شعر بگوید، خرق عادت نکرده است. طلبهای که خطاطی کند، حتی طلبهای که سینماگر باشد یا موسیقی بداند (در فن ترتیل و قرائت قرآن از دستگاههای موسیقی بهره میبرند) موجود عجیبی به نظر نمیرسد، اما همینکه میشنوند طلبهای رمان مینوسید، چشمها گرد میشود، کنجکاویها برانگیخته میشود و میپرسند آخر چه ربطی دارد. داستان و رمان را چه کار بار کسی که تحصیلات حوزوی دارد.
بخشی از این شگفتی و اعجاب مسلماً به این برمیگردد که غالب مردم تصور درستی از وضعیت تحصیل در حوزههای علمیه ندارند و این گمان غالب وجود دارد که هر کس در حوزۀ علمیۀ تحصیل کرده و میکند باید در نهایت قدیسی شود و عمامهای بگذارد و به کار وعظ و خطابه مشغول شود یا خطبۀ عقد بخواند یا امام جماعت مسجدی جایی شود یا اگر هوش و اقبال و استعداد یارش باشد، عالمی دینی و مرجعی عالیقدر شود. غافل از اینکه حوزههای علمیه، تا همین چندی پیش، تا قبل از اینکه سیستم آموزشی غربی شناخته و تقلید شود، و حتا تا جایی که من خبر دارم تا همین یکی دو دهه قبل هرچند بهندرت، صرفاً وظیفۀ بیرون دادن مرجع تقلید یا آیت الله یا حجت الاسلام والمسلمین یا واعظ و منبری یا پیشنماز و مسجدی نداشته است، و به آن به چشم جایی برای آموختن نگاه میشده است؛ هرچند به مرور گسترۀ علومی که میشد به شکل سنتی آنها را فرا گرفت، کوچک و کوچکتر شد، و اکنون به طور عمده در فقه و اصول خلاصه شده است و در گوشه و کنارش، فلسفه و تفسیر و علم رجال و ادبیات عرب و غیره، در بخشهای بسیار کوچکتری نسبت به فقه و اصول.
اینکه بدانیم طلاب علوم دینی، همگی در سالهای اولیۀ تحصیل درس اصلیشان ادبیات عرب (شامل صرف و نحو و معانی و بیان) است یا اینکه یک دوره منطقخواندن جزو برنامههای اصلی حوزویان است و اینکه بدانیم عدهای از فارغالتحصیلان حوزه اصولاً متخصص فقه و اصول نیستند و عمرشان را پای ادبیات عرب میگذارند، مانند مدرس افغانیها، حجت هاشمی خراسانیها، شاید اندکی قضاوت ما را در این باره تعدیل کند.
حوزۀ علمیه قطعاً و یقیناً این ظرفیت را داشته و دارد که بستری برای آموختن هرگونه علمی، جدید و قدیم باشد، اما با ورود سیستم آموزشی جدید و تأسیس دانشگاهها و منحصر شدن علم روز در دانشگاهها و محصور ماندن حوزه در فقه و اصول، هرچند که با واپسزنی خود حوزۀ علمیه از بسیار مدت قبل از تأسیس دانشگاهها صورت گرفته باشد، در تعاملی دو سویه، حوزۀ علمیه از جهان امروز و علوم جدید فاصله گرفت و دانشگاه نیز به قامت نهادی تازه تأسیس یافته و بیپشتوانۀ بومی به راه خود رفت.
پرداختن بیشتر به این موضوع سخن را به درازا خواهد کشاند، اما در حکم مقدمهای مختصر، مایلم به این نکته اشاره کنم که هرچند بدنۀ اصلی حوزه، علوم روز و مسائل جهان مدرن را رخصت نداد تا به آن ورود پیدا کنند، در گوشه و کنار همواره بودهاند حوزویانی که با بهرهگیری از اصل و اساس شیوه و روش (و نه محتوای) تحصیل در حوزه، تلاش کردهاند که یا با ورود به دانشگاه و یا به صورت خودـآموزی از مسائل تازه و علوم جدید سر در بیاورند و با روشی که در حوزه آموختهاند، به سوی آموزش این محتوای تازه که بدنۀ اصلی حوزه آن را پس زده است، مبادرت ورزند.
شاید بتوان بخشی از این ورود جسته گریخته و خارج از قاعدۀ طلاب به مسائل جهان روز را در دلمشغولی عدهای ازدانشآموختگان حوزه به هنر و ادبیات مدرن مشاهده کرد. از چند و چون و تاریخچۀ این «ورود» و بحث بر سر آمار و ارقام رو به افزایش حوزویان داستاننویس و علاقهمند به هنر مدرن میگذرم ـهرچند این خود، مسئلۀ مهم و جالب توجهی استـ و نگاهم را معطوف به وجه دیگری از این پدیده میکنم.
در نسبت میان «ادبیات داستانی» و «حوزۀ علمیه» میخواهم به نکتهای اشاره کنم که به زعم من میتواند به چند سبب این پدیده را برای آنان که دلمشغول «ادبیات داستانی» هستند، درخور توجه و تأملبرانگیز کند.
قبل از آن باید توضیح دهم که وقتی سخن از حوزوی یا طلبه میگویم، مرادم صرفاً کسی است که در حوزۀ علمیه و به عنوان «طلبه» تحصیل کرده باشد، چه به سلک روحانیت در آمده باشد چه نیامده باشد و چه ممحض در فقه و اصول شده باشد و چه راه دیگری را غیر از راهِ مرسوم و معهود فعلی در حوزۀ علمیه پیموده باشد. علاوه بر اینکه شامل آن دسته از دانشآموختگان حوزه نیز میشود که در کنار شغلی که داشتهاند، به طور پارهوقت تحصیلات حوزوی مستمر داشتهاند؛ زیرا بسیار بودهاند کسانی که مثلاً بازاری یا کارمند بودهاند و به طور پارهوقت اما مستمر، به تحصیل در حوزه هم میپرداختند و البته این نوع تحصیل، در گذشته بیشتر مرسوم و معهود بوده است و بلکه وجه غالب حوزهها بوده است، که طلاب، همزمان با تحصیل در حوزه مانند تمامی مردم، شغلی برا کسب معاش و گذران زندگی داشتهاند، اما به مرور کمرنگتر شده است.
نخستین مسئلهای که به گمان من، نشان از اهمیت توجه به ورود حوزویان به «ادبیات داستانی» دارد، شیوۀ تحصیل در حوزۀ علمیه است. صرف نظر از اینکه هر طلبهای در بدو ورود به حوزه حدود چهار سال به طور تماموقت با ادبیات سر و کار دارد و تا پایان تحصیل نیز درگیر و مشغول با قواعد ادبیات عرب است، شکل و چگونگی تحصیل در حوزه حایز اهمیت است.
به زعم من، کیفیت مواجهه با متن در حوزۀ علمیه، مسئلهای جالب توجه و خاص است. تقریباً در تمامی مراحل تحصیل در حوزۀ علمیه «متن» نقشی اساسی دارد. سیستم آموزش در حوزه دقت و ریزبینی و توجه به ابعاد مختلف «متن» را بهخوبی به محصلانش میآموزد. گاه در طول یک ساعت درس، تنها دو خط و حتا در بعضی متنون موجزتر (مانند کتاب صمدیۀ شیخ بهایی در نحو، که هنوز هم جزو متون اصلی حوزه به شمار میرود) تنها چند کلمه، تدریس میشود. حول و حوش آن یکی دو خط و یا همان چند کلمه استاد یک جلسه درس میدهد و جالب این است که شاگردان موظفاند دربارۀ همان درس چند ساعتی مباحثه و مطالعه کنند و به شرحها و حاشیهها مراجعه کنند. خودِ همین شرحها و حاشیههای متعدد و شرحِ شرحها و حاشیهنگاری بر شرحها که گاه به هزارتویی خارقالعاده و حیرتزا شبیه میشود، نشان از این دقت و جزءنگری و توجه ویژه به «متن» است. برای نمونه، جستوجویی کنید دربارۀ شرحهایی که بر «الفیۀ» ابن مالک نوشته شده و حاشیههایی که بر برخی از این شرحها نگاشته شده. برای نمونه، یکی از کتابهایی که طلاب در علم معانی و بیان میخوانند، کتاب «شرح المختصر» اثر ادیب ایرانی، سعدالدین مسعودبن عمربن عبداللّه هروی خراسانی تفتازانی است. او کتاب دیگری به نام «شرح المطول» نیز دارد که این کتاب نیز در بعضی موارد در حوزه تدریس میشود. این هر دو کتاب، چنانکه از نامشان پیداست شرحی هستند (یکی شرح مختصر و دیگری شرحی مطول و مبسوط) بر کتابی دیگر. کتابی که تفتازانی این دو شرح را بر آن نوشته است، کتابی است به نام «تلخیص المفتاح» اثر خطیب قزوینی که خود از ادبای معروف سدههای هفتم و هشتم هجری بوده است. و این «تلخیص المفتاح» خود خلاصۀ بخشی از کتاب «مفتاح العلوم» ابویعقوب یوسف سکاکی (متوفی ۶۲۶) است. از پیشینۀ این دو شرح تفتازانی که بگذریم، که قصهاش طولانیتر از اینهاست، دربارۀ همین دو شرح ـکه خود شرحی بر کتابی هستند که خودِ آن کتاب نیز صورت تغییریافتۀ کتابی دیگر استـ حاشیهها و شرحهای بسیاری نگاشته شده است. عنوان یکی از کتابهایی که معمولاً در کتابخانۀ هر مدرسۀ علمیهای یافت میشود، این است: «حاشیه الدسوقی علی مختصر المعانی» یعنی حاشیهای که دسوقی بر «شرح مختصر» تفتازانی نوشته است. دسوقی، حاشیههای مهمی دیگری نیز بر کتابها و شرحهای دیگری نگاشته است، از جمله «حاشیه الدسوقی علی شرح الاشمونی» یعنی حاشیهای که او بر کتاب «شرح الاشمونی» نوشته است و آن کتاب، خود شرحِ کتاب «الفیه» ابن مالک است که شرحهای بسیاری بر آن نوشته شده است و شرح سیوطی بر آن، از دیرباز، جزو متون اصلی آموزشی نحو برای طلاب بوده است. این شرحنویسیها و حاشیهنویسیهای تو در تو و گیجکننده، تقریباً در تمامی متون اصلی درسی حوزه معهود و مرسوم بوده و هست و اختصاصی به متون دورۀ آموزش ادبیات ندارد، بلکه در منطق، اصول و فقه نیز شرحنویسی و حاشیهنویسی جزو سنتهای اصلی است و خود، بیانگر اهمیت و نگاه دقیق و موشکافانه به «متن» در حوزههاست. و این از شکل ظاهری برخی کتابهای قدیمی با آن حاشیههای تودرتو و گیجکننده که گاه برای خواندن آن باید کتاب را وارونه گرفت یا دور آن چرخید، هم پیداست.
این شیوۀ مواجهه با متن، که از دیرباز در میان عالمانِ ما در قرون گذشته رواج داشته و تنها در حوزۀ علمیۀ و روش تحصیلی آن محفوظ مانده است و مسلماً در کلاسهای دانشگاهی، کمتر میتوان اثری از آن یافت، مسئلهای است که قطعاً میتواند راههایی را در ادبیات مدرن و معاصر و خصوصاً ادبیات داستانی بگشاید. شاید این حق ما بود که خیلی زودتر از بورخس، جهانهای تو در تو و متکی به متن و زنده در متن، بیافرینیم، اگر سنت علمی بومیمان به شکلی صحیح ادامه مییافت یا زودتر، به یاد بهرهگیری از سنتهای درونیشدۀ خودمان میافتادیم و با اتکا به آنچه داریم، با جهان امروز و تمامی پیچیدگیهایش مواجه میشدیم.
از دیگر مسائلی که میتوان در سیستم آموزشی حوزه، آن را یافت و با آن به استقبال خطر (یعنی مواجهۀ دستپاچه و یکبارۀ ما با جهان امروز و جهان غرب) رفت، آموختن زبان عربی و کسب مهارت در خوانش و فهم درست عبارات عربی است. زبان عربی، برای ما، تنها یک «زبان دوم» نیست که دانستن آن «فضل» به حساب بیاید، زبان عربی، چنان با گذشته و فرهنگ و سنت ما آمیخته است (چنانکه زبان «لاتین» با سنت و فرهنگ اروپا) که آشنا نبودن با آن، و بدتر فرار از آن، قطعاً ما را در فهم بخش عمدهای از فرهنگمان دچار مشکلات اساسی و ریشهای خواهد کرد. فراموش نکنیم که تا چند صد سال قبل عمدۀ متون علمی دانشمندان و فیلسوفان و عالمان ما، به زبان عربی نوشته میشده است و زبان عربی زبان علمی ما بوده است. نادیده گرفتن این عنصر مهم قطعاً به همان اندازه که چشمپوشی از اهمیت بالندگی زبان فارسی، به ضرر ما و مانع فهم ما از چیستی و کیستی خودمان خواهد شد؛ آنچه در ادبیات داستانی و اصولاً در هر هنری و برای هر هنرمندی که بخواهد حرفی برای گفتن داشته باشد، ضروری و لازم است.
اجازه دهید، گامی پیشتر بروم، و علاوه بر آشنایی با زبان عربی، آشنایی دانشآموختگان حوزه با متون دینی را نیز به مزایای «نویسندگان حوزوی» بیفزایم. این امری مسلم است، که دین و باورهای دینی و متون مقدس ما، بخشی اساسی از فرهنگ ماست. مسئلهای که دربارۀ بسیاری از نویسندگان معاصر در صد سال اخیر مشهود است، این است که گویا فضای غالب اینگونه بوده است که اگر ما نمیخواهیم دیندار باشیم و با دین و مذهب میانهای نداریم، پس باید هر آنچه را که مرتبط با آن است، حذف کنیم، ندیده بگیریم و از میان برداریم. در حالی که کسی که سر و کارش با فرهنگ جامعۀ خود است (و چه کسی بیشتر از نویسنده و شاعر و هنرمند میتواند وابسته به و درگیر با فرهنگ مردمش باشد) جدای از اینکه خود انسانی معتقد باشد یا نباشد، باید شناخت روشن و کافی از این پدیده داشته باشد، وگرنه بخش عمدهای از فرهنگ مردمش را نشناخته است؛ نه فقط در سنت و تاریخ بلکه در جامعۀ امروزی و حاضر. و این امر به نظر من مسلم است که کسی که متون دینی را نشناسد، نفهمد، و نخواند، فضلاً از اینکه از آنها فرار کند، ممکن نیست که بتواند نویسنده و هنرمند خوبی باشد.
کافی است نگاهی به شاهکارهای ادبی و هنری جهانی در همین سدۀ بیستم میلادی بیندازیم تا با انبوه ارجاعات متنی به «کتاب مقدس» یا «اعمال و مراسم دینی» مواجه شویم، از شام آخر داوینچی بگیرید تا مجسمههای میکلآنژ (قدیس متی، داوود،…) تا سرزمین هرز الیوت، تا آثار کافکا، تا کتابهای فاکنر (برخیز ای موسی، ابشالوم ابشالوم، خشم و هیاهو) تا نویسندهای مانند جویس که اصولاً خودش در مدرسۀ دینی تحصیل کرده و تقریباً تمامی آثارش مشحون و مملو از ارجاعات بیکران به مراسم دینی، متون مقدس و… است و مسلماً اینگونه نبوده است که تمامی این هنرمندان و نویسندگان خود متعتقد به مسیحیت و پابند آن بوده و باشند؛ نگاهی که گویا طیف روشنفکرِ هنرمندان ما در همین صد سال داستاننویسیمان سخت دلبستۀ آن بودهاند، که اگر در زندگی شخصیشان دیندار نیستند، پس اصلاً نباید چیزی به نام دین برایشان وجود داشته باشد.
به احتمال بسیار، میتوان ویژگیهای دیگری را نیز برای کسانی که در حوزۀ علمیه تحصیل کردهاند و بهاصطلاح «طلبگی» کردهاند، برشمرد (و من در این مجال به این مختصر بسنده میکنم) که با داشتن آن ویژگیها، قطعاً اگر اتفاقی در عرصۀ ادبیات داستانی بیفتد، اتفاق بهتری خواهد بود. اما مایلم به این نکته نیز اشاره کنم، که مسلماً مراد من این نیست که صرف داشتن این ویژگیها، نتیجهاش این است که اینان نویسندگان بهتری هم خواهند بود. سخن گفتن در باب آسیبهایی که اتفاقاً همین تحصیل در حوزه (با تمامی ویژگیهای مثبتش) به همراه دارد، سخنی دیگر و مجالی دیگر میطلبد، اما همین اندازه اشاره باید کرد که قطعاً و مسلماً تمامی این ویژگیها در صورتی میتواند مددکار نویسنده یا شاعر یا هنرمند باشد، که اصولاً بداند ادبیات چیست، داستان چیست، و هنر چیست و به طور جدی و واقعی به هنر و داستان بپردازد، و این پرداختن شاید از هر تلاش و کوششی که برای آموختن در حوزه داشته است، سختتر و جانفرساتر و صعبالوصولتر باشد.
نکتۀ پایانی اینکه برشمردن این ویژگیها برای کسانی که در حوزۀ علمیه تحصیل کردهاند، تنها یک خوشگمانی و امید است برای اینکه ممکن است شاهد اتفاقهایی در عرصۀ هنر و ادبیات باشیم، که پیش از آن نبودهایم و اصلاً به این معنا نیست که تنها این عده هستند که میتوانند گره از کار فروبستۀ ادبیات بگشایند یا مثلاً با توجه به مسائلی که مطرح شد، آن زخم فرهنگی را که باعث بحران در ادبیات ما شده است، التیام بخشند. این ویژگیها صرفاً از این رو بیان شد، که به نظر من ویژگیهایی است که جای آنها در نگاه رایج و جاری به ادبیات جدی خالی است، و مسلماً این خلأ تنها با درسآموزی در حوزۀ علمیه پر نمیشود، بلکه این اتفاق و ورود عدهای از حوزویان به نوشتن داستان و پرداختن به ادبیات داستانی، میتواند بهانه و انگیزهای باشد برای توجه بیشتر به چنان مسائلی و چنان ویژگیهایی که به نظر میرسد، نقطۀ ضعف و خلئی بزرگ در ادبیات داستانی جدی ماست.
مهدی موسوی نژاد
ادبیات اقلیت / ۵ دی ۱۳۹۴
massy
خیلی خوب بود. مرسی