داستان کوتاه مُفَطح / میترا بخشیزاده
ادبیات اقلیت ـ داستان مفطح نوشتۀ میترا بخشیزاده:
مُفَطح
میترا بخشیزاده
سینیهای مفطح را روی سر آوردند. میهمانها دشداشهها را کمی در مشتشان جمع کردند و از پایین سفره یکییکی نشستند. مسنترها به بالای مضیف هدایت شدند. شیخ جابر در بالاترین قسمت سفره نشسته بود و گاهی دستی به محاسن پنبهای رنگش میکشید. زیر لب دعا میخواند و نام الله را بلندتر ادا میکرد و بیآنکه سرش را خیلی بالا ببرد به سقف نگاه کوتاهی میانداخت. گاهی هم سفره را میپایید، چیزی کموکاست نباشد. تب احوالپرسیها و پچپچها که خوابید، جایش را به تقوتق پنکه سقفی داد. فاروق میان پدر و دایی حسن کنج سفره چهارزانو نشسته بود و با فر موهایش که توی صورتش ریخته بود بازی میکرد. مرد جوانی ورودی مضیف پارچ آبی به دست داشت و مثل سربازهای مصر باستان، خبردار ایستاده بود. سینی روحی گردی برای فاروق و پدر و داییاش گذاشته شد. تپهای از برنج زردرنگ وسطش بود و آبِ گوشت مثل رودی کمجان از میان تپه برنجی به دور سینی حرکت میکرد. مخلوطی از بوی دارچین و میخک غذا و بوی نان تنوری فضا را پر کرده بود. میهمانها که همه رسیدند، سکوت کوتاهی برقرار شد. شیخ جابر خوشآمد گفت و از خدا خواست که سفر مکه را نصیب همه کند. با اشارۀ دست شیخ، مردان بسمالله گفتند و سینیها را جلو کشیدند. برخی با نان و عدهای با دست خالی، لقمه میگرفتند. فاروق دستبهسینه خیره به سینی شیخ بود. رسم بود برای ولیمه، گوسفند درشتی را ذبح کنند و با گوشتش آشپزها، مفطح بپزند. کلۀ گوسفند همیشه سهم بزرگ مجلس بود.
عصرها که آفتاب کمرمق میشد و اندک نسیم خنکی میوزید، فاروق بال عبای ننه عراقی را میگرفت و به حیاط خانۀ شیخ جابر میرفتند. زنها لگن خمیر را میآوردند و چانه میگرفتند. آتشِ تنور که زبانه میکشید و دیوارهای گلیاش را سیلی میزد، یکی خمیر را روی بالشتک پهن میکرد و میکوفتش در دل آتش. دیگری قرصهای نان را که میان زبانههای آتش برشته شده بودند، بیرون میکشید. فاروق کمی این پا و آن پا میکرد تا گله از صحرا بیاید. صدای زنگولهها را که میشنید، درِ طویله را باز میکرد و چوبدستیاش را از گوشۀ حیاط زیر درخت نخل برحی برمیداشت. خورشید هنوز روی دیوار بلوکی حیاط تمام نشده بود که سروکلۀ گوسفندان پیدا میشد. بهطرف طویله میدویدند. فاروق همه را میشناخت. شمارش بلد نبود ولی هر گوسفند را نشانی گذاشته بود یا شاید اسمی در ذهنش داشتند.
روز میهمانی گله به صحرا نرفته بود و حیوانها در طویله زندانی بودند. فاروق در دلش آشوبی به پا بود. نمیدانست کدام گوسفند فلکزده، ولیمۀ آن روز شده است. برایش از روز هم روشنتر بود که این زبانبسته که سرش یک جا و تنش در سینیها تقسیم شده، عضوی از گلۀ شیخ است. مزۀ دهانش برگشته بود و به تلخی میزد، کف دستهایش خیس بود. میهمانها مشغول لمباندن بودند و هیچکس جز دایی حسن حواسش به فاروق نبود. غرق در فکرهایش بود که دایی حسن به پهلویش سقلمه زد و گفت: اومدی تماشا؟ غذاتِ بخور. الا میان سُفرنِه جمع میکنن.
فاروق تکانی خورد و پاهایش را کمی جمع کرد و گفت:
– دایی تو میدونی کدوم گوسفندِ سر بردین؟
– هرکدوم. چه فرقی داره. مو. چه میدونوم. لابد ذلیل ترینشون.
– مو همشونه میشناسوم. اگه بروم تو گله، تندی میفهمموم جا کدوم یکی خالیه.
پدرش تکهای نان دستش داد و گفت: «غذاتِ بخور، شیخ ببینه به دل میگیره به سفرهش بیحرمتی کنی.»
فاروق نان را برداشت و کمی در آب گوشت کف سینی تکان داد. دیگر خبری از تپۀ زرد برنج نبود. مثل آتشفشانی که فوران کرده باشد، برنج و گوشت، کف سینی پخشوپلا شده بود. نان خیس را تا نزدیک دهانش برد. نگاه گوسفندان در غروب نارنجیرنگ مثل فیلم از مقابل چشمانش میگذشت. آرام نان را پایین آورد. کمی با برنجهای شناور در آب گوشت بازی کرد. زیرچشمی سینی شیخ را میپایید. شیخ کلۀ گوسفند را کف سینی کوباند و با اندک زوری جمجمه دونیم شد. فاروق به چشمهای نیمهباز گوسفند خیره شد. از سر تراشیده و پختهشدۀ گوسفند معلوم نبود کدام یکی است. دایی گفته بود فرقی نمیکند و همه شبیه هم هستند؛ اما برای او فرق داشت. به نیش کشیدن گوشت تن و بدن هرکدامشان جور خاصی درد داشت. شیخ کله را تا سر حد استخوان جمجمه تمیز کرد. حسنختام هم آن را تکاند و مغزش را با نمک و لیموترش راهی معده کرد. جنبوجوشها دوباره زیاد شد. زمزمۀ الحمدالله از اطراف سفره شنیده میشد. چند جوان برای جمعآوری سینیها به مضیف وارد شدند. میهمانها غذایشان را خورده بودند و دوباره حرف زدن را از سر گرفتند.
فاروق از میان جمعیت ایستاده، دالانی به طویله زد. تند و یکنفس میدوید. قفلی بزرگ و زنگار با زنجیر زمختی بر در طویله زده شده بود. از میان حصار چوبی، داخل را نگاه کرد. تاریک بود و صدایی درنمیآمد. بوی پِهِن و پشکل زیر دماغش زد. حاضران در حیاط بیشتر شدند. فاروق عرق کف دستهایش را پاک کرد. دو دل بود. در سیاهی طویله چیزی جز جنبیدن گاهگاه سر و بدن حیوانات که انگار در خواب سبک بودند، دیده نمیشد. فاروق خم شد. از میان نردۀ دوم و سوم که کمی گشادتر بود، وارد طویله شد. سیاهی مطلق بود. چند قدمی جلو رفت. چشمش که به تاریکی عادت کرد، هیکل قاطر را دید که گوشۀ طویله لم داده بود و تن را تکیهگاه سرش کرده بود. نور ضعیفی از درزهای بلوکی دیوار به داخل میتابید. گوسفندها یک جا جمع شده بودند و گاهی دستوپایشان تکان میخورد. نور برای دیدن صورتهای آنها بس نبود. فاروق نزدیکتر رفت. یکی از مرغها صدایش در آمد و کمی جابهجا شد. گوسفند درشتی از میان گله، گردندرازی کرد. فاروق به طرفش رفت. دستی روی سرش کشید و آرام به گوشۀ خلوت طویله هدایتش کرد. حواسش به باریکۀ کمرمق نور بود. آن را نشان کرد. اگر رد نور لحظهای قطع میشد میفهمید کسی به طویله نزدیک میشود. گوسفندان را یکبهیک در نور گرفت، صورتشان را تماشا کرد و به جایگاه جدید فرستاد. به نظرش آمد بیشتر از یک گوسفند، ولیمه شده است و این فکر سبب شد قلبش تندتر بزند. صدای بعضی از میهمانها میآمد که آمادۀ خداحافظی بودند. گوشش را تیز کرد که صدای پدرش را بتواند از میان همهمه تشخیص دهد. هر گوسفندی را که از وجودش مطمئن میشد خوشحال بهطرف دیگر طویله میفرستاد. حالا دیگر بیشترشان بیدار بودند. فاروق سرش را بالا آورد تا با گوسفند بعدی چشم در چشم شود. دوباره برگشت و گوسفندان را نیمنگاهی انداخت. بهنظرش آمد همه حاضرند. یاد جمجمۀ سر سفره افتاد. صدای زنگولهها در گوشش پیچید. گوسفندان بیدار شده بودند. رد نور روی دیوار گم شد.
«فاروق دایی کجایی؟ آقات منتظره. تا شیخ داره با رحمان قصاب حساب میکنه بپر عقب وانتش، بریم لب شط آب بیاریم.»
ادبیات اقلیت / ۲۰ آبان ۱۴۰۰