دوتا دست کوچک و یاقوت سرخ / داستانی از مهدیه کوهی کار
ادبیات اقلیت ـ داستانی از مهدیه کوهی کار:
دوتا دست کوچک و یاقوت سرخ
مهدیه کوهی کار
زن تلفن همراهش را انداخت توی جیب پالتوی بلندش. گفت: «شمارهام رو میبینه، جواب نمیده.» و دوباره دستش را گذاشت روی زنگ در. دختر گفت: «مامان، بیخودی خودت رو معطل نکن! حتماً شب عیدی رفته واسه بچهها خرید کنه.» زن همانطور که برای بار چندم زنگ را فشار میداد، زیر لب گفت: «گورش کجا بود که کفنش باشه.»
چشمهایش را بست و تکیه داد به دیوار آجری خانه. فکر کرد اگر چند سال پیش بود، حتماً صدای آب جوی، با صدای زنگ قاطی میشد. گفت: «یه بار دیگه بگیرش. شاید شمارۀ تو رو ببینه جواب بده.» آفتاب اواخر اسفند از لابهلای شاخههای جوانهزده درخت روبهرو رد شده بود و ولو شده بود روی کفشهای پاشنهبلند زن. دختر تلفن را قطع کرد و زن رفت نشست توی ماشین، روبهروی در قدیمی سبز رنگ و آن طرف جوی که آب سیاهِ کمرمقش از روی نایلونها و قوطیهای نوشابه رد میشد. ماشین را با بدبختی آورده بود توی کوچه و لاستیک جلو را بعد از ده بار عقب و جلو کردن از روی پل جلو در رد کرده بود. در ماشین را بست و زل زد به میلههای روی در خانه که شبیه گلدان بزرگ کمرنگی بود. نگاهش را سُر داد روی کیسههای میوه، آجیل و مرغ و گوشتی که جلو در به ردیف چیده بود و همین بیست دقیقه پیش نفسزنان از ماشین درآورده بود. دختر نشست توی ماشین و گفت: «تا کی میخوای منتظر بمونی؟» زن آرام گفت: «خوب شد مادرم زنده نیست که ببینه چی به روز دردونهاش اومده.»
دختر دستش را کشید روی صفحه بزرگ گوشی. گفت: «من که میگم خونه نیست. اگه باشه، حق میدم بهش. شما غرور دردونه مادرتون رو شکستین.» زن نیشِ کلام دختر را ندیده گرفت. دستهایش را روی فرمان توی هم کرد و نگاه کرد به انگشترش که دو تا دست کوچک بود. هدیه مادرش به مناسبت جشن تولد چهارده سالگیاش. دوتا دست که توی هم بود و وقتی باز میشد، یک قلب کوچک از یاقوت پشت دستها پنهان شده بود. مدتها بود که انداخته بودش توی انگشت کوچکش.
گفت: «هیچچی حالیاش نیست. نه خودش، نه اون زنیکه.»
دختر دستش را روی گوشی حرکت داد. گفت: «اون دو تا طفل معصوم چه گناهی دارن؟» زن داشت پای چپش را تکان میداد. فکر کرد چه اشتباهی کرده که کلید یدک را نیاورده. اگر آورده بود، میرفت مینشست لب حوض آبی خالیِ وسط حیاط. زل میزد به باغچه خشک و خالی ته حیاط. شاید هم سیگاری دود میکرد. بعد پاکتها را میگذاشت پشت در راهرو که آخرین بار شیشهاش شکسته بود و آن قدر منتظر میماند تا بالاخره اسی پیدایش شود. گفت: «اگه مامانم زود نمرده بود، شاید هیچ وقت این زنک جرئت نمیکرد خودش رو ببنده به اسی.»
دختر همچنان شماره میگرفت. زن گفت: «فکر میکنه احمقم. میگه ماشینم رو فروختم پیشقسط یه مدل بالاتر رو دادم. قسم میخورم الان یک ریال از پول اون پراید لکنته رو نداره. همه رو به قول مامان ملوک گذاشته لب نیلبکِ اون زن عملیاش.»
دختر گفت: «مامان، هر چی باشه مادر بچههاشه. تازه قول داده بعد از عید بره بخوابه کمپ. دایی گفت اون چند روز تبسم و ترنم رو میآره پیش ما.»
زن از توی آینه ته کوچه را پایید و گفت: «چه خوشباوری تو، روناک! تا حالا صد بار از این تصمیمها گرفته.»
دختر یکوری نشست رو به زن. گفت: «چرا رضایت نمیدی بفروشدش؟ تو که نیازی به اینجا نداری.»
زن خیز برداشت طرف دختر: «چرا هیچ کدوم حرفم رو باور نمیکنین؟ چند بار پشت تلفن بهش گفتم. گفتم الان امکانش رو ندارم. باور نکرد. پریشب یه دفعه پشت در سبز شد. نمیخواستم در رو باز کنم. اما بابات خونه بود. مجبور شدم. در رو که زدم، عین یه لمپن عوضی اومد تو. با اون سر و وضع آشفته. حتی ننشست روی مبل. گفت گیر کردم. پول لازمم. افشین تو آشپزخونه بود. آروم گفتم که ندارم. گفت: «تا وقتی که نذاری اون خونه رو بفروشم، باید خرج بچههام رو بدی.» گفتم: «حالیت نیست؟ ندارم.» بعد اشاره کردم به آشپزخونه. یه دفعه داد کشید که باید بدی. گفتم اگه فکر کردی که به بهونه اون خونه پول عمل اون زنیکه رو میتونی از من بگیری، کور خوندی. بابات ایستاده بود پشت پیشخان و نگاه میکرد. دوست نداشتم ببینه. میدونم اسی رو زنش خیلی حساسه. نباید به روش میآوردم که میدونم الی هراز گاهی میزنه، اما از کوره دررفتم. چند بار غیرمستقیم بهش گفته بودم، اما اصلاً نفهمیده بود که چی میگم. مکث کرد. صورتش سرخ شده بود و خون خونش رو میخورد. اما چیزی نگفت. هیچی. باورت میشه؟ گفتم الان همه چیز رو بههم میریزه. فقط در رو زد بههم و رفت بیرون.»
دختر سرش را تکیه داد به پشتی صندلی. زن گره روسری سیاهش را باز کرد و با گوشه آن خودش را باد زد. گفت: «میگفت بچهها شیر خشک ندارن. دروغ میگفت. من اسی رو میشناسم. از زیر سنگ هم شده واسه بچهها شیر پیدا میکنه. نمیذاره گرسنه بمونن. یه بار یه جفت کفش دیده بودم که خیلی خوشم اومده بود. روش یه پاپیون بزرگ طلایی داشت. مامان ملوک قول داده بود اگه معدلم بالای نوزده بشه برام میخره. اسی فهمیده بود موقع رفتن به مدرسه میرم نگاش میکنم. خیلی کوچیک بود اون موقعها. هفت هشت سالش بیشتر نبود. یه روز دیدم چند تا اسکناس صد تومنی آورد و گذاشت روی میزم. گفت آبجی، برو اون کفشها رو بخر! بعداً فهمیدم دزدیدن کیف پول مامان کار اون بوده. مامان ملوک بیچاره فکر میکرد تو بازار ازش زدهان.
میدونی، اسی هر بدیای داشته باشه، درعوض مهربونه. جونش واسه بچههاش درمیره. مطمئنم اون زنه رو هم به خاطر بچههاش نگه داشته.»
چند لحظه مکث کرد. دختر هنوز نگاهش میکرد. گفت: «این دفعه فرق داره.»
روناک گفت: «جای شما بودم، اینجا رو میفروختم و یه آپارتمان نقلی واسه دایی میخریدم. بقیهاش رو هم براش یه کاری راه مینداختم. میدونم اینجا پر از خاطرههای مامان ملوکه و فروختنش براتون سخته، ولی دایی همیشه میگفت که مطمئنم مامانت بالاخره یه روز اینجا رو به خاطر من میفروشه. میگفت یادمه وقتی بچههای محل رو کتک میزدم، مثل شیر پشتم بود. نمیذاشت آقا جون بو ببره. بالاخره رضایت طرف رو یه جوری میگرفت و قضیه رو حل میکرد.»
زن نفسش را بیرون داد و چشمهایش را بست: «کاش یه ذره از جربزه اون وقتها واسهام مونده بود.» سعی کرد جلو ریختن اشکهایش را بگیرد: «دیگه نمیتونم کثافتکاریهای افشین رو ببینم و خفهخون بگیرم. وقتی الکی میگه میره مأموریت، لبخند بزنم و بگم که باور کردم. اون وقت شب تا صبح هزار تا فکر… .»
دستگیره را کشید و پیاده شد. تکیه داد به در سیاه ماشین تا دختر را نبیند. سرش را بالا گرفت و نگاه کرد به پرده تور چرکمُردی که لای پنجره مانده بود. بلند گفت: «اسی، اسماعیل!» از جوی خالی آب رد شد و ایستاد جلو در. گفت: «بیغیرت.» بعد پشیمان شد. دوست نداشت همسایهها صدایش را بشنوند. سرش را بالا گرفت و به پنجره نگاه کرد. بسته بود و یک بطری آب از پشت شیشه پیدا بود. چند لحظه مکث کرد و همان طور زل زد به شیشه.
کیسهها را کشید جلوِ در، زیر طاقی نمور. بعد رفت از توی صندوق عقب ماشین دوتا پیراهن دخترانه صورتی کوچک درآورد. نایلون پلاستیکی رویشان را صاف کرد و چوبرخت را آویزان کرد به دستگیره در که لق میزد.
کمربندش را که بست، دختر داد زد: «باور نمیکنم، مامان.» زن خودش را زد به نشنیدن. گفت: «خونهست. شک ندارم.» دختر ناله کرد: «نمیذارم از هم جدا بشید» زن گذاشت توی دنده و زیر لب گفت: «اگه اسی بفهمه، محاله خونه رو بفروشه. نه؟»
سر کوچه که رسیدند، دختر دستهایش را گذاشت روی صورتش و با صدای بلند گریه کرد. زن ترمز کرد. دختر توی گریه گفت: «تا حالا دیدیش؟» زن دستش را انداخت توی فرمان و نگاه کرد به انگشتری که توی انگشت کوچکش بود. با صدای گرفته گفت: «غریبه نیست.» قبل از اینکه بیندازد توی خیابان، از توی آینه پشت سرش را نگاه کرد. جلو خانه کسی نبود و باد، نایلونِ پیراهنها را تکان میداد. نگاه کرد به دختر و فکر کرد که اگر مامان ملوک زنده بود، خانه را میفروخت؟
ادبیات اقلیت / ۱۳ مرداد ۱۳۹۷
آثار خود را با استفاده از این راهنما برای انتشار در «بخش داستان» یا «کارگاه داستان» سایت ادبیات اقلیت بفرستید.