سمانه / محدثه واعظی پور

کارگاه داستان / محدثه واعظی پور
توضیح: کارگاه داستان سایت «ادبیات اقلیت» جایی است برای انتشار آن دست از آثاری که نویسندگان آنها تمایل دارند دربارۀ کار آنها گفتوگو شود. آثار خود را برای ما بفرستید و با شرکت در گفتوگوها بر غنای این کارگاه بیفزایید. نظر خود را دربارۀ آثار منتشرشده در کارگاه، در قسمت «پاسخها» در انتهای هر مطلب درج کنید و آثار خود را با درج عبارت «کارگاه» در موضوع، به این آدرس ایمیل کنید: aghalliat@gmail.com
سمانه
محدثه واعظی پور
دستش را از زیر چادر مشکی داخل کیف کرد، کیسۀ پلاستیکی را که مدارک داخلش بود، برای چندمین بار لمس کرد و مطمئن شد همانجاست که ده دقیقه پیش بوده. در حاشیۀ خیابان سمیه ایستاده بود و از سر بیکاری رفت و آمد رهگذران را نگاه میکرد. هنوز ساعت ۹ نشده بود و نیم ساعت تا آمدن مصطفی زمان داشت. یک موتور سیکلت با سر و صدای فراوان کنارش ایستاد و دختری جوان از پشت سر مردی که صورتش در شال بافتنی قهوهای رنگ پوشیده و پنهان بود، از ترک موتور پیاده شد. در آن همهمه صدای مرد را نمیشنید، اما دید که چند اسکناس به دختر داد و او را در آغوش کشید. دختر به سمت میدان فردوسی حرکت کرد. از جایی که او ایستاده بود، میدان فردوسی در هالهای خاکستری از غبار و آلودگی دیده میشد. کمی محو، کمی دورتر از آنچه واقعاً بود. یاد پدرش افتاد و فکر کرد حتماً از شنیدن خبر جداییاش دلخور میشود. اما برای دلداری او و مادرش پای سرنوشت و تقدیرِ تغییرناپذیر را به میان میآورد. پدرش قضا و قدری بود، باور داشت نمیتوان برضد سرنوشت شورید.
وقتی سمانه با مصطفی ازدواج کرد، میخواست تقدیر را از نو بنویسد. مصمم بود با اراده و با تکیه به عشقی که داشت، زندگی خودش و مصطفی را عوض کند. از خانۀ هفتادمتری پدری در مجیدیه و از خیابان اثنیعشریِ همیشه شلوغ، کلافه بود، دلش یک آپارتمان دلباز و پرنور میخواست در محلهای بهتر با اثاثیهای نو و رنگی. از زندگی کارمندی پدر، از حساب و کتابهای تمامنشدنی مادر و از دلشورۀ مداوم برای تمام شدن پسانداز خسته بود. مصطفی را در یک بعدازظهر برفی دید. رادیاتورهای خانه نیاز به تعمیر داشت. در مدتی که مصطفی کارش را انجام میداد، سمانه روی مبل نشسته بود و او را نگاه میکرد. نیرویی مانع میشد چشم از دستهای پرقدرت و قامت مردانۀ او بردارد. این اولین بار بود که توجهش به یک پسر جوان و کارهای معمولی و سادهاش این اندازه جلب شده بود. مصطفی حواسش به سمانه نبود، وقتی رفت کارتش را روی اوپن گذاشت تا اگر مشکلی پیش آمد، باخبرش کنند. بخت با سمانه یار بود، گرفتگی لولههای قدیمی جدیتر از آن بود که با یک بار تعمیر تمام شود و دیگر مصطفی را نبیند. در دیدارهای بعدی توجه مصطفی هم به نگاه مهربان و لبخند شیرین سمانه جلب شد. در حالی که با پیچ و مهرههای رادیاتورهای کهنه ور میرفت، دربارۀ موسیقی و مسائل روز اظهار نظر میکرد. دانشگاه نرفته بود، اما کتاب میخواند و اهل ورزش بود. این ویژگیها، شخصیتش را جذاب کرده بود. تصویرش از زن رؤیایی کمی سنتی بود: «زنی با موهای بافتۀ خرمایی، اهل آشپزی که تنها دوستش شوهرش است.» وقتی این جمله را به سمانه گفت، ته چشمهایش برق زد و خندید. اوایل بهار سال بعد، همراه خانوادهاش به خواستگاری سمانه آمد.
سمانه کلافه از انتظار، به این فکر کرد که اگر مصطفی نیاید، چه باید بکند؟ به ساعتش نگاه کرد. فقط یک ربع تا وعدهشان زمان داشت. ته دلش از این جدایی میلرزید، اما میدانست راهی جز این ندارد. مشکلات مصطفی تمام شدنی نبود. تقدیر او شکست بود و تلخی. سمانه طاقت این همه رنج را نداشت. نمیخواست موهایش در خانهای اجارهای سپید شود، نمیخواست هر سال در به در خانههای مردم باشد و بچههایش در بیپولی و اضطراب قد بکشند. دوست نداشت زیبایی و جوانیاش پای وعدههای مصطفی هدر برود. چادرش را مرتب کرد و پا به پا شد. از مواجه شدن با قاضی میترسید. از دلیل آوردن واهمه داشت. شنیده بود راضی کردن قاضی برای جدایی ساده نیست. مطمئن بود نمیتواند بگوید به این دلیل مصطفی را ترک میکند که رؤیاهایش را نابود کرده. سه سال از ازدواجشان میگذشت و وضعیت شغلی مرد زندگیاش هر روز بدتر میشد. انگشتان سمانه گزگز میکرد، میدانست این درد مداوم که چند ماه است همنشین روز و شبش شده، به خاطر تایپ کردن است. دو سال گذشته برای اینکه بتواند پول پسانداز کند و مستقل شود، مدام کار کرده بود. سفارش روی سفارش. روزها در دفتر مؤسسه و شبها در گوشۀ اتاق و در نور کم چراغ مطالعه فقط تایپ کرده بود. به واژهها فکر نمیکرد و به محتوای مقالهها، داستانها و شعرهایی که با زحمت او سر و سامان میگرفتند، اهمیت نمیداد. فقط مثل یک ماشین از پیش طراحی شده، تایپ میکرد و میکوشید مهارتش هر روز بیشتر شود تا پول بیشتری به دست بیاورد.
مصطفی یک ماه بعد از ازدواجشان در یک کارخانۀ تولید سوسیس و کالباس به عنوان «مسئول نگهداری ماشین آلات» استخدام شد. روی درِ اتاق کوچکش که گوشهای از یک سولۀ بزرگ اطراف شهریار بود، همین عنوان نوشته شده بود. سمانه و مصطفی برای این شغل تازه خوشحال بودند. اوضاع چند ماه خوب بود اما کمکم خبر ورشکستگی کارخانه به گوش مصطفی رسید. تأخیر در پرداخت حقوق، تعدیل شدن نیروها و دست آخر بسته شدن کارخانه سهم مصطفی و سمانه بود. بعد از آن، زندگی دیگر شبیه قبل نبود. پس از مدتی بیکاری و خرج شدن پسانداز مشترکشان، مصطفی در یک مغازۀ میکانیکی مشغول به کار شد. شغل تازهاش را دوست نداشت و فقط به خاطر تأمین هزینههای زندگی و فرار از چشمهای نگران سمانه به کار رضایت داد. سمانه روند فروپاشی او را میدید و نمیتوانست کاری انجام بدهد. مصطفی ساکت شده بود، دیگر از آن خندههای زیبا که ردیف دندانهای سفید و مرتبش را به رخ میکشید خبری نبود. انگشتهای کشیدهاش همیشه چرک بود و زیر ناخنهایش روغنی و سیاه. از سر کار که برمیگشت، روی کاناپه ولو میشد و سیگار میکشید. سمانه موهایش را میبافت، لباسهایی که او دوست داشت میپوشید و آرایش میکرد، حرفهای ملالآور و روزمره را با آب و تاب تعریف میکرد، اما او نمیشنید. اخبار روز را دنبال نمیکرد، به موسیقی علاقه نشان نمیداد و هر کتابی که دست میگرفت، بعد از چند صفحه کنار میگذاشت. بیرمقتر از این بود که سراغ ورزش برود یا کنار سمانه پای تلویزیون بنشیند و سریال تماشا کند.
وقتی مصطفی خواب بود، سمانه روی زمین و کنار کاناپه مینشست و او را نگاه میکرد. پوست شفاف و سبزۀ مرد جوان، شاداب نبود. صورت اصلاح نکردهاش حتی در خواب غمگین بود. سمانه صورتش را به صورت مصطفی نزدیک میکرد، صدای نفسهایش را میشنید و دلش میخواست چشمهایش را ببوسد، موهایش را نوازش کند و بگوید چهقدر غمگین است که سرنوشت قدرتی بیش از او و همسرش داشته. دلش میخواست مثل روزهای اول ازدواج خودش را میان بازوان مردانۀ او جا بدهد و زیر گوشش بگوید: «دوستت دارم.» اما صدایش از حنجره خارج نمیشد. قلبش یخ زده بود. گویی جادویی، زندگی او و مصطفی را سیاه کرده بود.
انگشتهایش را در پوتین زنانۀ سرمهای رنگی که به پا داشت، تکان داد. این زمستان چرا تمام نمیشد؟ زمستان خشک و بدون برف. شاید اگر برف میآمد، دل مردم شهر خوش میشد. به چهرۀ عابران نگاه کرد. رهگذرانی بیاعتنا که به سرعت از مقابلش میگذشتند و نمیدانستند چقدر قلبش تند میزند. اگر میدانستند هم نمیتوانستند او را از تصمیمی که گرفته منصرف کنند. مطمئن بود این راه را باید برود، حتی اگر غم نبودن مصطفی، روزها و شبهای آینده را برایش زهرمار کند. با فکر به مصطفی، ناخودآگاه بغض کرد و اشک به چشمهایش آمد. با گوشۀ چادر قبل از آنکه نواری از اشک روی صورتش سرازیر شود، چشمهایش را پاک کرد. اما اندوهی عظیم دلش را پر کرده بود. شاید به همین دلیل متوجه آمدن مصطفی نشد، تا وقتی که دستهای مردانۀ او چشمهایش را بست و سیاهی جهانش را پر کرد. مصطفی آرام و مهربان گفت: «منتظر کسی هستین؟» ته دل سمانه از شنیدن صدایی که همیشه دوستش داشت، لرزید اما به روی خودش نیاورد. دستهایش را روی دستهای سرد مصطفی گذاشت و دلش خواست همیشه در همین حالت بماند. با چشمهای بسته در تاریکی کنار مصطفی. گویی زمان یک لحظه ایستاده بود تا به آنها ثانیهای خوشی هدیه بدهد. بوی ادکلن وود را میشناخت. مصطفی عاشق ادکلن بود، شاید این تنها عادتی بود که در این روزهای بد حفظ کرده بود. دستهایش را که از روی چشمهای سمانه برداشت، سمانه به سمتش برگشت، چشمهایش غمگین بود و این را مصطفی خوب میفهمید. هر دو لحظهای سکوت کردند و بعد سمانه به راه افتاد، مصطفی هم پشت سرش. سمانه زودتر وارد ساختمان دادگاه شد و فرصت نکرد برگردد تا ورود مصطفی را ببیند. محوطۀ بیرونی دادگاه شلوغ بود و زن و مردی میانسال، گوشهای از حیاط، کنار آبسردکن با صدای بلند دعوا میکردند. حواس سمانه رفت پی آنها و دیرتر از بقیه صدای همهمهای را که از بیرون دادگاه شنیده میشد، تشخیص داد. فقط دید مردم به سمت در ورودی هجوم بردند، حتی زنی که نوزادی کوچک در آغوش داشت، رنگپریده و نگران به خیابان دوید. با اینکه کنجکاو نبود ببیند چه اتفاقی بیرون از دادگاه افتاده به سمت صدا برگشت. از بین زنان و مردانی که برای کمک به خیابان آمده بودند، گوشهای از اورکت سرمهای مصطفی را دید که خونآلود بود. جمعیت را کنار زد و وارد خیابان شد که بند آمده بود. صدای بوق ماشینها اضطرابش را بیشتر میکرد. مصطفی روی زمین افتاده بود اما تکان میخورد. مردی سعی میکرد بهآرامی او را از خیابان به سمت پیادهرو ببرد. دختری جوان بطری آب را به سمت مصطفی گرفت. مصطفی از میان چهرههای غریبه، صورت بهتزدۀ سمانه را که دید، لبخند زد. هوشیار بود. کمی آن طرفتر موتورسیکلتی روی زمین افتاده بود و چرخهایش هنوز میچرخید. چند مرد، جوانی را دست بسته به سمت دادگاه میبردند، ناسزا میگفتند و تهدیدش میکردند، سر جوان پایین بود و شلوار پارچهای رنگورورفتهاش تا بالای زانو پاره شده بود. مصطفی را کنار دیوار نشاندند و نگهبانی که لباس فرم آبی کمرنگ به تن داشت، صورت او را از خون پاک کرد. همان دختری که بطری آب در دست داشت، در حالی که به سمت مصطفی خم میشد تا صدایش به گوش او برسد گفت: «خدا خیرتون بده. پول پیش خونه توی کیفم بود، اگر از دستم میرفت، بیچاره میشدم.» مصطفی لبخند زد و یک ردیف دندان سفید و درخشان از میان صورت خونآلودش دیده شد. سمانه روی زمین کنار مصطفی نشست. آسفالت سرد بود. نفسی عمیق کشید. به دیوار تکیه داد و سرش را گذاشت روی شانههای مصطفی. جمعیت آرام آرام پراکنده میشدند. ساعت از ۹ گذشته بود. بارش برف شروع شد.
۲۶ دی ماه ۹۶
کارگاه داستان ادبیات اقلیت / ۱۵ بهمن ۱۳۹۶

بهروز
خیلی قشنگ جذاب وتاثیر گذار بود,.
قلم تان ساده و بسیار روان است ,پردازش فضای قصه خیلی خوب بود. همینکه نوسنده در عین ظرافت وانتقال کلیت داستان به جز ییات وحاشیه سازی های غیر ضروری نپرداخته خیلی خوب بود,
موفق وموید باشید.