سه شعر از تد کوسر / ترجمۀ محسن توحیدیان
ادبیات اقلیت ـ سه شعر از تد کوسر با ترجمۀ محسن توحیدیان:
تد کوسر شاعر آمریکایی، در سال ۱۹۳۹ به دنیا آمد. او در آوریل ۲۰۰۵ جایزۀ پولیتزر شعر را برای دفتر دلخوشیها و سایهها از آن خود کرد. کوسر در دهۀ ۶۰ و ۷۰ از چهرههای مهم رنسانس شعر غرب میانه بهشمار میآمد. شاعران غرب میانه به خاطر آگاهی از نیروهای اجتماعی بزرگتر، مانند بیاعتمادی به فرهنگ رسانهمحور بین هنرمندان سراسر ایالات متحده مورد احترام بودند.
سبک شعر کوسر بر روایت و مناظره استوار است. او گاهی یک قصۀ کوچک را در پوششی از شعر روایت میکند و اجازه میدهد تا خواننده از دهلیز سادۀ شعر او رویدادی معماگونه را تماشا کند.
۱
مرغ سحر
تاریک است هنوز و باران سخت میبارد
در صبح سردی از ماه می
و هنوز مرغ سحر
میخواند سرمست
سرمست میخواند
نغمههای ترش و شیریناش را
چون قرقرۀ چوبی چاهی.
مستانه چنانکه انگار به او کاری دادهاند
نغمهنغمه
بالا میکشد از تاریکی
دلو سنگین سپیده را
و ما را مجال میدهد تا بنوشیم.
تد کوسر
۲
مزرعۀ رها شده
او مردی تنومند بود؛
اندازۀ کفشهایش بر کپهای ظرف شکسته کنار خانه میگوید
و نیز مردی بلند؛
درازای تختخوابش در اتاق طبقۀ بالا میگوید
و مردی نیک و خداترس؛
کتاب مقدس با کمری شکسته دمر بر زمین،
رنگ و رو رفته در آفتاب زیر پنجره میگوید
اما نه مردی برای زراعت؛
مزارع ناهموار از تختهسنگها و سقف سوراخ کاهدان میگویند
زنی با او زندگی میکرد؛
کاغذ دیواریهای بنفشی که دیوارهای اتاق خواب را پوشاندهاند
و قفسههای روکششدۀ آشپزخانه میگویند
کودکی داشتند؛
چالۀ شنی میگوید که از لاستیک تراکتوری به هم رسیده است.
آه در بساط نداشتند؛
شیشههای مربای آلو
و گوجههای کنسروشده، مخفی در سوراخ انباری میگویند
و زمستان، سرد بود؛
جورابهای درز پنجره میگویند
تنهایی اینجا بود؛
جادۀ دراز و باریک روستا میگوید.
اشتباهی رخ داد؛
خانۀ خالی میگوید
محصور در علفهای هرز حیاط.
او زراعت نمیدانست؛
تختهسنگها در کشتزارها میگویند.
شیشههای مهر و موممانده میگویند که زن در شتابی عصبی رفته است
و کودک؟ اسباببازیهایش در حیاط پخش و پلاست
چون شاخهها پس از توفان.
یک گاو اسباببازی،
تراکتوری زنگزده با گاوآهنی شکسته،
عروسکی با لباس سرهمی
میگویند که اشتباهی رخ داد.
تد کوسر
۳
زنی نابینا
صورتش را بالا گرفته بود
به سمت بارانی از نور
و خندیده بود
نور بر پیشانیاش چکیده بود
در چشمهایش
دویده بود بر یقۀ بالاپوشش
و خیسانده بود سفیدی بالای سینههایش را
کفشهای قهوهایاش نور را پاشانده بود
لحظه، چون واگن سیرکی بود
که در برابرش بر چالههای نور میگذشت؛
زندانی بر چرخها.
و او بهسرعت در پیاش گام برمیداشت
و سرزنده و کنجکاو عصایش را حرکت میداد
در میان میکدهها، سیخونکزن و عجول
وقتی که جهان در گوشهای میخزید.
تد کوسر
ادبیات اقلیت / ۲۵ اسفند ۱۳۹۹