ابر و بارانم آسمانم را بپوشان
در شهر ما
پنج ماه از سال
نه باران می بارد
نه عبور ابری
سراب آسمان را
مرطوب می کند
من شاعر ابر و بارانم
شاعر آن هفت ماه دیگر سال
آمدنت
شاعر تمام وقتم کرده
رطوبت خنده هایت کم است
سیلاب اشک هایت را هم بیاور
این کویر خشک و تشنه است
و تماس تن استوایی نمناکت
خواب یک جنگل سبز به سرش انداخته.
تقویم را از نام فصل هایش خلع کردم و نام تو را نوشتم
ابر و بارانم
آسمانم را بپوشان
****
مرا این سرزمین بس است
تو را در آغوش میفشارم
آن سان
که نخستین انسان
پس از هبوط
درخت را در آغوش کشید
و از کشف دوبارهی سبز و شیر و عسل
گریست.
چون مردی نابینا
نقشه زنانگیات را با دست میخوانم
از امواج زرین
به ساحل بلند می رسم
لبانت را میبوسم
و به بام تپههای دامن سپید میروم.
هجوم تابستانم
ردی از گل داغ میکنم
در گذر از دشت برف.
و دل به درهها میزنم
تا گذرگاه قاصدکهای حیات را کشف کنم.
مرا این سرزمین بس است
که از این دنیا
تنها
عطر تن تو را دوست دارم.
****
زیبای خفته
هر شب
پیش خود فکر می کنم
که امروز چه را از دست داده ام
مثلن امروز
فرصت بوسیدن ات را از دست دادم
دیروز / پنج شنبه
فرصت دیدارت را
چهارشنبه
فرصت عکسی دو نفره
سه شنبه
فرصت هم آغوشی
دوشنبه
فرصت دوستت دارم گفتن
یک شنبه
فرصت خنداندنت
شنبه
فرصت ساعت ها نشسته، تکیه داده، بی گفتگو، به شانه های هم
من ایمان ام را از دست داده ام
به انتظار هزاران ساله ی مردگان برای دمیده شدن در صور می خندم
و برای آمدن منجی دیگر ندبه نمی کنم
فقط یک امید کوچک
از روزهای کودکی
که ویدیو ممنوع بود
و من بارها کارتون زیبای خفته را با یک فیلم وی اچ اس توی آن دستگاه ممنوعه می دیدم
برایم باقی مانده است
که می آیی
و با بوسه ای
از میان خیل مردگان هر روزی
بر می خیزم.
آخرین دیدگاه ها