قاب / مرتضا کربلایی لو
ادبیات اقلیت ـ داستان کوتاه “قاب” نوشتۀ مرتضا کربلایی لو:
قاب
مرتضا کربلاییلو
قبلتر، توجهها به امیرالمؤمنین بود. شمایل نشستۀ او با ذوالفقار دوشاخش و یک شیر نشسته در کنار، ورق ورق از چاپخانهها بیرون میآمد. با ضربت تیغ زهرآلود رستگار شد. نمیشود تاریخ دقیق گفت. اما چندسالی هست که مردم، از وصی به نبی چرخیدهاند، استعارهایاش میشود از زمزمه به هیاهو، هیاهوی یک بزرگراه در وسط آسمانخراشهای یک شهر، در شب. یکی میگفت محمد مدرن است و ما رو به شهری شدنیم. چون معراج رفت، اما برگشت. گمانم هنوز توسل به یک پیامبر گیجکننده است. اینجا عادت به توسل به اهلبیت دارند که مظلوماند. دولت هم در این چرخشها همراه است. اینچیزها را حوالت تاریخ هم مینامند و میگویند بیحکمت نیست. داوود الان مُرده است. داوود خواهرزادۀ من بود. آن شب خواهرم ساعت دوازده زنگ زد. دلخراشترین صدای عمرم را میشنیدم. یک ناله، نالهای از دوران شیرخوارگی خواهرم که من هنوز به دنیا نبودم و لابد فقط مادرم شنیده، که از حنجرهاش برنمیآمد، از جگرش بیرون میریخت. گفت: «به خدا دیگر بهش گیر نمیدهم.» تکرار کرد. «دیگر گیر نمیدهم.» شوهرخواهرم گوشی را ازش گرفت و آشفته پرسید به کی زنگ زدهای. من با نفس حبس، خاموش گوش میدادم. نمیتوانم بگویم ترسیده بودم. شوهرخواهرم گفت: «الو؟» گفتم: «بله.» گفت: «آقارضا؟» گفتم: «چی شده؟» گفت: «از دستش دادیم.» گفتم: «از چی حرف میزنی؟» گفت: «داوود. داوود از دستمان رفت.» داوود بیست و چهار ساله بود. رفته بود تخم آفتابگردان بگیرد بیاورد. تخم آفتابگردان چیزی است شبیه یک پیکان که نوکش را لای دندانهای پیشین میگذارند و میفشارند تا بشکافد. یک تخم شیریرنگ لغزندۀ پر از چربی داخلش هست که عطر زنندهای شبیه بوی مرد عزب به نَفَس آدم میدهد. این بوها چرا اینطوری میشوند؟ داوودجان برایمان از تخم آفتابگردان، از چربیاش، بگو. داوود قلبش درد میگیرد و کج میکند سمت بیمارستان مدنی و میافتد روی تخت و نیمساعته طومارش لوله میشود. یک روز بعد، در وسط زمستان داوود زیر خاک میرود. برف تازه بر زمین نشسته است. و یک روز بعد، داوود جنازهاش را میدهد دست باکتریها تا فعل و انفعالات شیمیایی را بیتأخیر شروع کنند.
من بارها به طاهرهمان گفته بودم که: «گیر نده به این پسر. شکاف نسلی نشنیدهای؟ تو با پسرت همنسل نیستی.» اما طاهره قدیسۀ خانوادۀ ما بود. برنمیتابید مقدسات بر زندگی فرمان نرانند و بر دهان لگام نزنند. ما مکلفیم. طاهره این بود. با پسرش درافتاد. گوشهایش را میگرفت و میرفت توی گلخانۀ آپارتمان بزرگشان، پشت برگهای پهن فیلگوشها پنهان میشد تا کفرگوییهای گاه و بیگاه داوود را نشنود. اما باز گیر داد. هر صبح، هر شام، گیر داد تا قلب داوود ایستاد. وقتی سرش را به کتفم تکیه داد تا چهرۀ بههمریختهاش را از نظرم بپوشاند و دوباره با آن نالۀ چه بگویم، اسم آن ناله چیست، پیراهنم را خیس کرد، آهسته گفتم: «راحت شدی. راحت شدیم.»
نسخۀ کامل این داستان را به صورت کتاب الکترونیک از فروشگاه سایت دانلود کنید.
ادبیات اقلیت / ۲۴ فروردین ۱۳۹۷ (شبِ ۲۷ رجب ۱۴۳۹)
سه داستان دیگر از همین قلم:
اسحاقی
سلام استاد
چرا اون داستان قبلیا دیگه نمیشه براش چیزی نوشت؟یعنی ۱ داستان خوانده میشه و پرونده اش بسته میشه؟!
درحالیکه” داستان هیچ وقت خوانده نمیشود”اگر دلوزی باشیم لااقل
بر چه مبنایی؟
اگر بنا رو بذاریم بر “نسبتها” و “رابطه ی اونا” که بر مبنای “پیشامد”عوض میشوند
آیا میشه گفت”پیشامد” همون “شدت” است؟”شدتی”که ۲ تا صفت داره:destractive & constractive یعنی رابطه ها بر مبنای شدتهای وارده متغیر و عوض میشوند
میشه گفت اون اسم مانیا در یقین روح نه کسیکه اختلال روانی مانیک دیپرسیو داره !!
بلکه یعنی ایزدبانوی مرگ که بر عالم ارواح مسلط است تحلیل اسطوره ای مانیا نه روانشناختی
در اون لکچر دلوز درباره ی اسپیونزا ۱ بحثی رفتن اسپیونزا و بلیینبرگ درباره ی کوری که آدم یاد این”حمیرای مهمد میافته”
سوال اینه چه کسی نسبت ها و عوض میکنه با تغیر شدت ها؟مخاطب؟
اگر فقط دلوز خونده باشه طرف میگه پس کی؟
ولی اگر حکمت متعالیه خونده باشه چی؟
میشه میگفت آن وجود سیال و فراگیر که قاهر است بلکه اشد قهر است و چیره بر نویسنده و مخاطب خفیف و بی صدا شدت ها رو میگرداند؟گاهی اونها رو بزرگ و بُلد میکنه و گاهی محو و ناپدید
اسحاقی
“ملول” هم تلگراف-نگاره
حامد نوری هم مُرده مثل داوود
اسحاقی
سلام استاد
میشه تندی و کندی رو در نوشته دید؟نوشتار ریتم پذیره؟تندی شاید با جملات کوتاه و بی فاصل قابل دیدن باشه انگار یک اخگر نادیداری بین جمله ها دست به دست میشه که از فرط داغی به لمس نمیرسه فقط بین جمله ها جابه جا میشه؛این یعنی قبلا راجع به نوشته فکر شده؟طوری که وقت نوشتنش قلم ناخود میافته تو شیب؛بی انقطاع و بی فاصله و بی پیش آمد و بی تپق…….اصلا میشه در نوشتن تپق زد
سبزتنی میکرد بلبلی در شانه های سبز دیوار
گیر می اندازمش به تماشا
سبک میشناسد خودش را
چه تپق می زنمت
این سواله میشه در نوشته تپق زد و گیرافتادن در سلیان های سرازیر رو نشون داد
شاید بشه گفت اون نیرویی که برآمدش جمله های کوتاه و بی انقطاع “اضطراره و اضطراب” -در مصاحبه تون گفتید نویسنده اضطراب آور است و باید به درجه ای از کمال رسید تا بتوان تابش آورد؛مگه نویسنده “اژدره” استاد؟چراکه نه
“من اژدرم؛من اضطرارم”
مقابل اضطرار شاید بشه “شوق و اشتیاق” و گذاشت یعنی نویسنده وجدآوره؛کسیکه نبودش بی تاب کننده است و مدام باید براش آهنگ ترکی”سن هارداسان” رو خوند؛ریتم در موسیقی ترکی چگونه است؟فاصله ها و وقفه ها چطور اجرا میشوند؟
شاید بشه گفت فرق “اضطراب” و “اشتیاق” در اینه که در حالیکه اولی می زداید و میکاهد و می سترد دومی مضاعف میکند و کثیر “و شوق تو من یکی به صد میگردم” و این ضرب است عمل ضرب اشراقی است ولی کسر و تقسیم مشایی اند
نویسنده ضمن اینکه بیرون از جهان است در درون جهان هم هست و ما یکون من نجوا ثلاثه الا هو رابعهم……الا هو معهم”
شاید این درون جهان بودن که شاخصه ی جهان ساز است بودن برای مشاهده ی شدن ها باشد؛شدن های متفاوت و مکرر
بااحترام
فرزدق
مرثیه ی شکوهمندی ست!