اشانتیون یک قتل، مرگِ یک پپسی / حمیدرضا شریفی
ما سابقه داریم. هم من هم دوستام. میدونیم که اگه الان اینها رو نگیم، پسفردا از تو پروندهمون درمیآد. راستش ما سارقیم. کف زنیم، کیف قاپیم، جیب بریم. ولی جان مادرم نه پخش دزدیم، نه از دیوار کسی بالا میریم، نه دستمون به خون کسی آلودهس. ما فقط تو فاز کار خودمون کار میکنیم. اون روز، مثل باقیِ روزای خدا، من و دوستم اتوبوس به اتوبوس جا عوض میکردیم و توی شلوغی خودمون رو به مردم میچسبوندیم. ما هر روز صبح کارمون را با هم شروع میکنیم. صبح به صبح، ساعت هفت نشده، مث باقی آدما از خونه میزنیم بیرون. خب کار و بار ما همون یکی دوساعته، بعدش دیگه میره تا ظهر که دوباره شلوغ بشه. کاسبی ما هم میخوابه. اون روز تا غروب من یکی که هیچچی کار نکردم. دوستم اما انگار دوتا کیف زده بود و توشون چندتا هزارتومنی پیدا میشد. کورس به کورس از میدون ولیعصر سر در آورده بودیم. حسابش رو بکنید از خاکسفید تا ولیعصر باید چندتا اتوبوس عوض میکردیم! خودم هم حسابش رو ندارم الان. از میدون همینطور قدمزنون اومدیم تا پارک لاله. دیگه ساعت از دو هم گذشته بود. گشنهمون بود. زدیم توی کوچه پسکوچهها و یه سوپری گیر آوریم و یه کیک و نوشابه خوردیم. وقتی کار خوب نباشه همینه دیگه. چیزی جز کیک و نوشابه به آدم نمیچسبه. برگشتیم توی پارک تا یه چرت بزنیم. چرت که چه عرض کنم، خواب عمیق. درست حسابی خوابمون برده بود که صدای داد و فریاد و بلندگو ما رو از خواب پروند. دیدم تا چشم کار میکنه ملت ریختن تو پارک. پسر دخترا حسابی شلوغ کرده بودن. این بود که گفتیم به به، آب در کوزه و ما تشنه و گشنه گرفتیم خوابیدیم. دست به کار شدیم. راستش یه مشت دانشجوی سوسول چی میخواست تو کیف پولشون باشه. باور کنید شیپیش ته جیبشون چارقاب مینداخت. به جز پول خُرد و یه مشت یادداشت و شماره تلفن، چیزی نداشتن. ما اصلاً حواسمون به شعارها و چیزایی که میشنیدیم نبود. ما فقط سر گرم کار خودمون بودیم. باور کنید وقتی اون خانم کنار من افتاد رو زمین، من دستم رو تا ته کرده بودم توی جیب یه آقای دیگه که کم سن و سال هم بود؛ یه پسر تنومند با لباسهای بگی و گشاد. وقتی اون آقا از ترس جونش لای جمعیت فشار آورد تا راهی باز کنه، منم چند متر دنبال خودش کشوند. حتی اگه اون میله یا باطوم یا چاقو یا هر چیز دیگه که تو سر اون خانم خورد، توی سر من میخورد، اصلاً نمیتونستم از خودم دفاع کنم. چون یه دستم که تو جیب اون آقا بود، با اون یکی دستم هم توی اون شلوغی فقط باید تعادلم رو حفظ میکردم تا زمین نخورم. یعنی شما فکر میکنید من اینقدر نامردم که دست روی یه خانم بلند کنم؟ اونم با چاقو؟ نه آقا این چیزا تو مرام ما نیست.
به خدا جناب سروان، من کاری نکردم. اگه مثل همیشه به من بگی چرا تو پارک پرسه میزنم، چرا موهام بیرونه، چرا هر روز تو ماشین یه آدم جدید منو میبینید، خب چرا، همهش رو قبول دارم. اینور و اونور رفتن با دوستا و آدمای جدید کاری نیست که بتونم ترکش کنم. اما نه، خدا وکیلی به من میآد که کسی رو بکشم؟ ای بابا، به من چه که یههو همه چی به هم ریخت. به من چه که اون پسرۀ عوضی منو کشوند توی اون شلوغیها و خودش زد به چاک. ما قرار بود بریم کافی شاپ، قرار نبود بریم دیوونهبازی. گفتیم بریم یه قهوه یا بستنی بخوریم. مرتیکۀ گه منو کاشت. گفت الان میآم. دختر پسرای علاف جمعشون خوب جمع بود. منم همون کنارا، دست به کمر وایسادم تا زودتر لشاش رو بیاره. اما از همه جا بیخبر، یه خانم جلوِ پام، حدود دو متر جلوتر از من افتاد رو زمین. دیدم که از زیر مقنعهش خون میجوشید. یعنی چی شده بود؟
آقا من اونروز بیکار بودم. من یه کارگر ساختمونم. اونروز کار نبود. دوتا از بچه محلهها گفتن بیا بریم پارک لاله یه گشتی بزنیم. گفتم اووَه، چرا پارک لاله؟ همینجا تو محل پارک هست، همینجا گشت بزنیم. اونا گفتن نه، بیا از محل دور بشیم. اونجا باصفاتره، آدمای جدید ببینیم، تفریح کنیم و برگردیم. ساعت ده بود که راه افتادیم، به پارک که رسیدیم، ساعت حدود یک شده بود. آخه ما خونهمون اسلامشهره. تا آزادی با اتوبوس اومدیم، تا انقلاب با تاکسی، از اونجا تا پارک رو هم قدم زدیم. هر سهتامون خسته شده بودیم. قرار شد یه دور توی پارک بزنیم و برگردیم بیاییم ساندویچ بخوریم. توی محدودۀ همون غذاخوری بود که یه عده جمع شده بودن و روی دستاشون کاغذهای بزرگ و عکسهای بزرگ بود. عکس آقای خاتمی بود، عکس یه پیرمرد لاغر هم روی دستشون بود که زیرش نوشته بود دکتر مصدق. نمیدونم کیه. فکر کنم دعوا بین طرفدارهای مصدق و آقای خاتمی بود. شاید پنجاه نفر بودن. ساندویچ رو که خوردیم، برگشتیم دیدیدم که خیلی بیشتر شدن و دارن شعار هم میدن. برای اینکه تنوعی باشه، اونجا موندیم و تماشاشون کردیم. طرفدارای خاتمی خیلی بیشتر شده بودن. طرفدارای مصدق که لباسهای سیاه پوشیده بودن، تعدادشون خیلی نبود، اما دمشون گرم، خیلی جیگر داشتن. عکسها رو گذاشته بودن کنار و همش حمله میکردن به طرفدارای خاتمی. اونا هم که بیعرضه بودن فقط در میرفتن. اما خوب شاد و سرحال بودن و به عصبانیت طرفدارای مصدق میخندیدن. این چیزا برای ما که همۀ عمر فقط یه کارگر ساختمون بودیم و همیشه با اوسا کار و شفته و ملاط سروکار داشتیم، خیلی هیجان داشت. این بود که قاتی جمعیت شدیم. باهاشون شعار دادیم و کرکر خندهمون به راه شد. تا اینکه یه ماشین خاور آوردن و دورش پرچم پیچیدن و بهش عکس چسبوندن. میکروفون توش گذاشتن. من و دوستام که فهمیدیم چه خبره، خودمون رو رسوندیم جلوِ جلو، تا از قافله عقب نباشیم. خوب جایی پیدا کرد بودیم. درست چسبیده بودیم به خاور. یه آقایی اومده بود و داشت با آب و تاب حرف میزد. ما که میخواستیم سخنران رو ببینیم، سرمون رو گرفتیم رو به آسمون، اما چیزی جز دستهاش که تند تند به اطراف پرتاب میشد و انگشتاش که اونها رو مشت میکرد، نمیدیدیم. تا به خودمون اومدیم، دیدیم دور تا دور ما لباس مشکیها هستن و دارن به اون آقای سخنران فحش میدن و سنگ و دستمالکاغذی پرت میکنن. طرفداری خاتمی که تمام اطراف رو محاصره کرده بودن، فقط هو میکردن و داد میزدن. با هر سختیای بود از لای طرفدارای مصدق اومدیم بیرون، آخه نه ما رو تحویل میگرفتن، نه اصلاً کاری که داشتن میکردن کار درستی بود. شما خودتون قضاوت کنید. رسیدیم به طرفدارای خاتمی؛ دختر پسرایی که حسابی ما رو هل میدادن و فکر میکردن ما از طرفدارای مصدقیم. اما ما که لباسمون مشکی نبود. گاهی فحش هم میدادن و کف گرگی یا مشت میاومد تو صورتمون. اوضاع قاراشمیش بود. از لای اونها هم اومدیم بیرون و تونستیم یه نفس راحت بکشیم. تازه اینجا بود که دیدیم زکی! دور تا دورمون پلیسه. یه آقای کتشلواری به سربازا گفت بگیرید اینا رو. همون موقع بود که لباس مشکیها و سربازا با هم به طرف جمعیت حمله کردن. تا به خودم اومدم، دیدم افتادم روی چمنها و چندتا سرباز و لباسمشکی دارن منو کتک میزنن. بلند شدم فرار کنم، دنبالم کردن و انگار کسی با لگد زد تو کمرم و من از باغچه پرت شدم بیرون. تا میخواستم دوباره رو پام بلند بشم، دیدم دسبند رو دستمه. نگاه کردم دیدم اون آقای کت و شلواریه. گفت تو زدیش؟ گفتم کی رو؟ گفت کوری مگه مرتیکه؟ نگاه کردم دیدم درست بغل من یه پسر دیگه افتاده و داره از مچ دستش خون میره. من همون موقع پرت شده بودم اونجا.
نه، یعنی اصلاً قابل قبوله که از من همچی کاری بر بیاد؟ من یه داداش دارم خدا به دور، خدا به دور، همسن و سال همون پسر بدبخت. هر روز با من تماس میگیره از شهرستان که آبجی خوبی، حالت خوبه، تهران چه خبر؟ چی کارا میکنی؟ چرا تماس نمیگیری؟ به هزار بهونه روزی چندبار بهم زنگ میزنه. اونوقت چهطور ممکنه همچی کاری ازم بر بیاد؟ یعنی خودتون حدس نمیزنید؟ فکر میکنید با این کارا میشه مقصر اصلی رو پیدا کرد؟ من اون روز برای شنیدن سخنرانی رفتم پارک لاله. همۀ دوستا با هم بودیم. یه تجمع با مجوز وزارت کشور. بله، تا اینجاش بله، من شرکت کرده بودم. اما اینکه بخوام با کسی گلاویز بشم، اصلاً از من ساخته است؟ نه، یه نگاه به من بکنید. من آخه با این جثۀ ضعیفم اصلاً توان بزن بزن با کسی رو دارم؟
جناب سروان باور بفرمایید همه چی با یه تصمیم عجولانه شروع شد. من تو خوابگاه بودم، داشتم تلوزیون تماشا میکردم که دوستم اومد گفت با دوست دخترش قرار داره، برای ساعت پنج، پارک لاله. دوستش هم قرار بود با یه دختر دیگه بیاد. یعنی من باید با دوستم میرفتم تا اون بتونه با دوستش راحت باشه. اون دختری که همراش اومده بود، دختر نبود، یه زن جاافتاده بود. از ضلع غربی پارک از هم جدا شدیم. ما به سمت شمال رفتیم و اون دوتا هم به سمت کافی شاپ پارک. بیشتر اون خانم حرف میزد. میگفت که تنها زندگی میکنه، با شوهرش اختلاف دارن و ماجراهاش رو تعریف کرد و من هم با بله و عجب سر تکون میدادم. قدمزنون تا بالای پارک رفتیم. سر و صداها رو از همون بالاهای پارک میشنیدیم. آسه آسه اومدیم پایین تا هم به دوستامون نزدیک بشیم و هم ببینیم چه خبره این همه سرو صدا از چیه. بچههای دیگۀ دانشگاه هم اونجا بودن. یه عده شعار میدادن و پا میکوبیدن، یه عده برای سخنران دست میزدن. از پشت جمعیت داد و بیداد و جیغ و فریادِ «ولش کن… ولش کن!» بلند بود. سخنران به نظرم آدم سرشناسی میاومد. داشت از توی یه ماشین خاور نطق میکرد. با اینکه بلندگو هم داشت، اما صداش به کسی نمیرسید. یه عده لباسمشکی، همه با هم جمعیت رو دور میزدن و مرتب جا عوض میکردن. به تجمعکنندهها هجوم میآوردن و جمعیت موج برمیداشت. تا اینجای کار رو ما، یعنی من و و اون خانم، مات و مبهوت نگاه کردیم. بهش گفتم اینجا چندتا از دوستام رو میبینم، بذار برم ببینم چه خبره. بچهها ذوقزده بودن. با شوخی و خنده من رو به جمع دعوت کردن. یکی از بچه معروفها داد زد که کوچولو این یه میتینگه، سخنران به دعوت ما اومده، و تجمع اینجا با مجوزه، از چیزی نترس، به دوست دخترت هم بگو بره سمت خواهرا. اینجا بود که همۀ بچهها با هم خندیدن و الی آخر… من همینطور مات و مبهوت داشتم به چیزایی که بچهها میگفتن گوش میکردم. آخه تا به حال هیچوقت قاتی این برنامهها نشده بودم و به هیچ چیزی کاری نداشتم… همون موقع بود که لباسمشکیها هجوم آوردن. من اصلاً متوجه نشدم که چی شد، افتادم روی زمین، یه نفر دیگه هم زیر دست و پای بقیه افتاده بود و هیچ تلاشی واسه بیرون اومدن از مهلکه نمیکرد. همین که بلند شدم، کسی یقۀ منو چسبد. گفتم چی شده، دیدم داره گریه میکنه و به من فحش میده و میگه تو زدیش… تو زدیش. اون با تمام زورش منو دنبال خودش میکشید و گریه میکرد. عاجز شده بودم، یه لحظه سرم رو برگردوندم ببینم اون خانم رو میتونم ببینم یا نه، دیدم که همونجا توی باغچه کنار درخت ایستاده و داره سرک میکشه و با نگاش منو دنبال میکنه… اون همهچی رو دیده. اون میدونه که من با کسی درگیر نشدم. بچههای دانشگاه هم دیدن که من حتی یه کلمه حرف هم نزدم، چه برسه به اینکه درگیر بشم و کسی رو بزنم.
بله آقا، من دانشجوی سال آخر ادبیات انگلیسیام. از دانشگاه قم. من خودمو از قم رسونده بودم اینجا برای میتینگ. اونروز تدریس خصوصی زبان داشتم. کلاسمو کنسل کردم تا به سخنرانی برسم. تجمع قبل از زمان اعلامشده شروع شد. منم مثل باقی آدمای اونجا سعی میکردم به سخنرانی گوش بدم. گرچه چیزی شنیده نمیشد. همه علیه هم شعار میدادن. من توی حاشیۀ جمعیت بودم. یههو به همون قسمت حمله شد. از همه سنی توی اون مهاجمها بودن، از پیر گرفته تا پسر بچههای سیزده و چهارده ساله. من ناخواسته توی باغچه رفته بودم. چسبیدم به یه درخت و رفتم بالا. جای خوبی بود. از همونجا بود که دیدم خیلیها بهخاطر ازدحام زیاد مجبور شدن برن توی همون آبنما یا حوض وسط جمعیت. صدای شیون و زاری رو که شنیدم، سرم رو پایین آوردم و دیدم درست همونجایی که از درخت بالا رفتم، کسی کشته شده.
بینید جناب، همه توی پارک منو میشناسن. همۀ مأمورا، همۀ فروشگاها و غذاخوریها، یا همۀ اونایی که پاتوقشون اونجاست. کار من توی پارکه. دلالی میکنم. یه زمانهایی مواد رد و بدل میکردم. چند بار هم گیر افتادم. اما خیلی وقته که زدم تو کار معاملۀ موتور و دوچرخه و هزار خرت و پرت دیگه. من از بچههای ان. ایم. خیلی وقته دور مواد رو خیط کشیدم. اما جام هنوز توی همون پارکه. از همون موقعهاست که با پلیس همکاری میکنم. هر کی توی پارک خلاف کنه، دو روز دیگه پروندهش تو پاسگاست. برید از همکاراتون بپرسید. اونروز همینطوری کشکی کشکی رفتم سمت سر و صداها. نمیدونم چی شد یکی بهم گیر داد. داشتم با یارو بگو مگو میکردم که سربازا با باتوم ریختن روم. جای اینکه جلوِ اون یارو رو بگیرن، ریختن سر من. ایناها، اینم جای کتکهاشون، نیگا، همۀ تنم سیاهه. درسته ما کتک خورمون خوبه، اما نه دیگه اینقدر. تمام بدنم رو خرد کردن، دیگه کون برام نمونده تا بذارم زمین و بشینم. از این کتکها ما زیاد خوردیم جناب سروان، آره، آقا ما همۀ عمرمون کتکخور بودیم، توسری خوردیم، اما نه به خاطر هیچچی. همینجور تخمیتخمی ریختن رو ما. شانس هم خوب چیزیه به قرآن. آخه یه دختر ضعیفِ پیزوری رو که دماغشو نمیتونه بکشه بالا، من میآم با چاقو بزنم؟ اونم وقتی زیر دست و پای یه عده داشتم له میشدم؟
من توی پارک با یه کارچاقکن قرار داشتم. الان دوساله ازم سه میلیون گرفته که من رو برای کاربفرسته کرۀ جنوبی. اوسا کار بابام این آدمو به من معرفی کرده بود. اون از کارمندای ردهبالای دولتی بود. یعنی مشتری بابام بود، برای تعویض روغن میاومد پیش بابام. دوست صاحب مغازه بود. بهش گفتم دیپلمهام، گفت باشه. گفتم سربازی نرفتم، گفت باشه. گفتم همۀ زندگی ما همین پوله، همۀ پسانداز بابام همینه، گفت باشه، خیالت راحت باشه، برات درست میکنم. الان دو ساله داره من رو میدوونه. قرار بود اونروز بیاد پولمو پس بده یا چک بکشه برام. دو ساعت قبل از قرارمون اونجا بودم که دیدم همه چی به هم ریخت. آخه من بدبخت چی کار دارم با سیاست. من احمق چی کار دارم با کیاست. من دنبال پولم رفته بودم. چی کار دارم با بچۀ مردم که بزنم بکشمش. من فقط نشسته بودم رو نیمکت منتظر اون آقا. از اولش اونجا نشسته بودم. کمکم شلوغ شد. جایی که قرار گذاشته بودیم، همونجا بود. روز قبلش باهاش حرف زدم و گفتم که پولمو زودتر میخوام. سوار ماشینش بودم و با هم توی ماشین حرف میزدیم. من رو آورد تا پارک، همونجا پیادهم کرد، نیمکت رو نشونم داد، گفت فردا ساعت ۵ همینجا بشین من میآم. کجا باید میرفتم. نه دیدم کسی کسی رو بکشه نه کاری با اون کارا داشتم. واقعاً کسی کشته شده؟
شما پلیس هستید و پدر منم پلیسه. سرهنگ تمامه. چهطور میتونم کسی رو کشته باشم؟ من توی اون میتینگ با دوستام همراه شدم. شعار دادم. در عوضش هم فحش و کتک خوردم. اما با کسی کاری نداشتم. فقط بیشتر سعی میکردم دم دست نباشم و کمتر کتک بخورم. آخه مگه میشه من به خودم اجازه بدم کسی رو بکشم؟
رفتم پارک تا اون شب هم مثل همۀ شبا بگذره. بشینیم با دوستامون گپ بزنیم. من منشی دفتر مهندسی ساختمونم. زنگ زدم به دوستام. توی پارک بودن. گفتن بدو بیا اینجا حسابی شلوغه. دانشجوها تجمع کرده بودن. شلوغ بود. سعی کردم خیلی نزدیک نشم، اما انگار یه چیزی توی اون جمع بود که من رو به سمت خودش میکشوند. سادهتر بگم، جو گیر شدم. با اینکه یه عده به اونا حمله میکردن، اما اونا فقط دفاع میکردن و به کسی آسیب نمیزدن. این بود که خواستم نزدیکشون بشم. قاتی اونا بشم. از اونا باشم. کی، کِی، کجا، کشته شد، من چیزی نمیدونم.
جاجاجاجاجایی که من نشسته بودم، هیچ خبری نبود. کسی به کَکَکَکَکسی نبود. من یه گوشۀ پارک رو برا خودم انتخاب کردم که هر روز غوغوغوغوغوروب میرم میشینم. البته سرو صداهای گُگُگُگُگُگُـ.. آره، گنگی شنیده میشد که اهمیتی ندادم. نمیدونم چرا مَ مَ مَ مَ مَأوراتون که از اونجا رد میشدن، اومدن مَمَمَمَ منو گرفتن. من مریضم. اینم قرصامه، نگاه کنید. قرص اَ اَ اَ اَ اَعصاب میخورم. الان هم هیچ حالم خوش نیست. دست و پام شُشُشُشُشُشُل شده. همۀ زندگیم این قرصاست. همیشه خوابم، اما فقط بعد از ظهرها یکی دو ساااااااا، آره ساعت میرم پارک میشینم و دوباره میرم تو تختخوابم. آخه خونۀ ما همون اطرافه، توی خیابون فِفِفِفِفِلسطین.
: خب پس توانستید که بالاخره بمیرید.
: دقیقاً، همینطور است.
: بگذارید بروم سر اصل موضوع، شما چرا میگویید بالاخره توانستید بمیرید؟ جمله مضحکی است. مگر شما توی تجمع نبودید؟
: بله، از قبل از شروع میتینگ آنجا بودم.
: مگر آنجا شما را نزدند؟
: نخیر.
: عجب؟! از طرفی می گویید که از قبل از شروع آنجا بودید، از طرفی میگوئید شما را نزدند!
: من آنجا بودم اما کسی مرا نکشت. من خودم خودم را کشتم. برایتان عجیب است؟ تا به حال اسم خودکشی به گوشتان نخورده؟
: آهاا… قحط بود جناب خوشتیپ که آمدید آن وسط خودکشی کردید؟
: این هم یک جور است دیگر.
: من که اصلاً به دلم نمیچسبد. خودکشی. من به خاطر یک آرمان کشته شدم.
: آرمان؟ این دیگر کیست از بچههای تجمع که نبود؟ بود؟
: اینقدر این سردخانه سرد است و اینقدر حرفهای شما یخ، که آدم سرما میخورد.
: آدم سرما میخورد. ما که دیگر آدم نیستیم. ما هر دو جسدیم. فراموشتان که نشده، خانم؟
: آهاااا… خوب شده یادآوری کردید.
: حالا ببینم، شما چه شد که کشته شدید؟
: لطفاً صبر کنید، صبر کنید، خیلی تند نروید. هنوز من به جواب سؤالم مبنی بر اینکه چهطور شد که خودکشی کردید، نرسیدهام. شما اول بگویید، بعد من خواهم گفت.
: چه فرقی میکند دختر زیبا. طوری حرف میزنید که هر کس نداند، فکر میکند ما هر دو زندهایم و تازه با هم در یک پاتوق فرهنگی آشنا شدهایم و در حال دادن شماره تلفن هستیم و شما ناز میکنید و میگویید من اول شمارهام را بدهم، بعد خودتان تماس میگیرید.
: باز از آن حرفهای یخ زدید.
: سرکار خانم، باید برایتان بگویم که خودکشی من، هم میخواست تنوعی در انواع خودکشی باشد، هم ماجرا پلیسیتر شود، هم…
: حاشیه نروید لطفاً. نویسندۀ ماجراهای شرلوک هلمز اسمش چه بود؟
: چه ربطی دارد؟ منظورتان چیست؟
: میخواستم ببینم شما نبودید؟ یا شاید او از شما الهام گرفته باشد.
: الهام؟ الهام دیگر کیست؟ از بچههای تجمع بود؟
: آهاااا… ای وای!
: شما چهقدر عریان هستید. زنده که بودید، دوستپسرتان شما را دید؟
: عریانی که دیگر چهقدر ندارد. اندازه ندارد. عریانی عریانی است. نه، من دوستپسر نداستم.
: چه بد، واقعاً؟
: خیلی عجیب است برایتان؟
: نه، زیاد هم عجیب نیست، اما اگر دوست داشتید، توضیح بدهید تا بشنوم.
: ما خانوادهمذهبی بودیم. از این کارها منع میشدیم.
: اینبار من آهاااا… چه ایرادی داشت؟ خب ما هم خانوادهمذهبی بودیم. یعنی دل نداشتیم؟ من دوستدختر خودم را داشتم و خواهرم دوستپسر خودش را… خانۀ ما هم میآمد. بابا و مامان اولش سختگیری میکردند، اما بعد با ما همعقیده شدند.
: نه، ما از این اخلاقها نداشتیم. اصلاً این حرفها چه ربطی دارد به عالم مردهها. برگرد سر اصل موضوع. چرا خودکشی کردید؟ اگر سؤالم مبهم است، بگویید توضیح بیشتری بدهم. اگر هم واضح است، منتظر جوابم. حاشیههای پلیسی را کنار بگذارید.
: پس دوباره آهاااا… کاملاً فهمیدم. حالا که مصرید، بدانید که میخواستم خودکشیام واکنش سیاسی هم باشد. یعنی تصمیم به خودکشی داشتم و میخواستم این کار تلویحاً معنای سیاسی هم داشته باشد. از طرفی، پلیسی هم باشد. مچ دستم را دور از جمعیت زدم و تیغ را انداختم توی جوی آب، محکم روی زخم را گرفتم، اینطوری، نگاه کن، الان دیگه کهنه شده زخمام. خودم را به جمعیت رساندم، منتظر شدم تا درگیری بشود و بمیرم.
: اما بالأخره پلیس همه چیز را میفهمد.
: چه بهتر. اینکه چیز بدی نیست.
: ضمناً اینها که گفتید، راجع به فرم قضیه بود. سؤال من جنبۀ محتوایی دارد: چرا اصلاً تصمیم به خودکشی داشتید؟
: چرا شما اینقدر چرا چرا میکنید؟ حتماً بچه که بودید، دایم از بزرگترها میپرسیدید این چیست؟ آن چیست؟ خودکشی اغلب اوقات یک عامل خاص و روشن ندارد. مجموعهای از عوامل ناگوار… اگر نیک بنگرید، صورت و محتوا هم چندان تفاوتی ندارند. هر یک دیگری را میآفریند. این توضیح، تازه به درد کتابها هم میخورد.
: و البته ضعف. شما به اعتقاد من آدم ضعیفی بودید که از ناگواریهای زندگی شانه خاله کردید.
: برعکس، خودکشی قوت قلب و شجاعت زیادی میخواهد که در من بود و انجام شد. حالا اگر حوصله دارید، میخواهم برایتان ماجرای دوستم را بگویم که با خودش چه کرد.
: بگویید. اینکه اجازه نمیخواهد. لابد خودکشی کرد.
: دوستی داشتم که او هم سال آخر دانشگاه بود. حسابداری میخواند و البته گیتاریست خوشدستی هم بود. او برای زندگیاش برنامه و حسابکتاب دقیقی داشت. دوستدخترش خیلی زیبا بود و قرار ازدواج داشتند. حتماً میدانید که ما پسرها باید به سربازی برویم. دوسالِ ناقابل. او هرچه حساب میکرد، سربازی رفتنش در باقیماندۀ حسابش دو سال خلأ جواب میداد. برنامههایش جور در نمیآمد. اگر سربازی میرفت، تمام حسابداریاش، همۀ محاسباتش، همۀ برنامههاش فرو میریخت.
: مگر برنامهاش چه بود؟
: گفتم که، میخواست ازدواج کند، به گیتارش بچسبد، ادامۀ تحصیل بدهد، درس بخواند، از ایران برود و هزار کار دیگر…
: اگر درست متوجه شده باشم، میخواهید بگویید سربازی مانع این آرزوها بود.
: دقیقاً.
: و برای اینکه برنامههایش به هم نریزد، چه کرد؟
: خیلی ساده بود. این دست راست را میبینید؟ اینجا و اینجای دست راستش آمپول زدم. دستش به اصطلاح خوب سِر شد. این دو انگشت را میبینید؟ این کوچکتره و بغلیاش. این دوتا انگشت را گذاشت روی تخته و من برایش با ساتور پراندم. معاف شد.
: شما برایش بریدید؟
: نبریدم. قطع کردم. زدم. چیدم. باساتور. حذف قسمتی از اندام، ضمانت ادامۀ زندگی شد.
: گیتارش چه شد؟ گفتید که گیتار میزد. بدون انگشت؟
: آفرین جسد عریانِ مهربان! فکر آنجایش را کرده بود. دیگر فلامینکو نزد. سبک کارش را عوض کرد. سبک جاز نیازی به این دو انگشت ندارد.
: من ترجیح میدهم طرز فکر خودم را داشته باشم.
: باز که فراموش کردید. شما یک جسد عریان بیشتر نیستید! داشتن تفکر مخصوص زندههاست. درستش اینطور است، باید جملهتان ماضی باشد: ترجیح میدادم طرز تفکر خودم را داشته باشم. برای ما زمان حال وجود ندارد.
: حق با شماست. ما مردهایم.
حمیدرضا شریفی
ادبیات اقلیت / ۱۰ مهر ۱۳۹۴