تکرار بیهودگی در گسترۀ ابدیت / نگاهی به نمایش‌نامۀ  ‌در انتظار گودوی بکت Reviewed by Momizat on . تکرار بیهودگی در گسترۀ ابدیت نگاهی به نمایش‌نامۀ  ‌در انتظار گودوی بکت سعید هدایتی در انتظار گودو تمام آن‌چه را که قصد دارد در نمایش‌نامه بیان کند، در گفت‌وگوها تکرار بیهودگی در گسترۀ ابدیت نگاهی به نمایش‌نامۀ  ‌در انتظار گودوی بکت سعید هدایتی در انتظار گودو تمام آن‌چه را که قصد دارد در نمایش‌نامه بیان کند، در گفت‌وگوها Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » یادداشت » تکرار بیهودگی در گسترۀ ابدیت / نگاهی به نمایش‌نامۀ  ‌در انتظار گودوی بکت

تکرار بیهودگی در گسترۀ ابدیت / نگاهی به نمایش‌نامۀ  ‌در انتظار گودوی بکت

تکرار بیهودگی در گسترۀ ابدیت / نگاهی به نمایش‌نامۀ  ‌در انتظار گودوی بکت

تکرار بیهودگی در گسترۀ ابدیت

نگاهی به نمایش‌نامۀ  ‌در انتظار گودوی بکت

سعید هدایتی

در انتظار گودو تمام آن‌چه را که قصد دارد در نمایش‌نامه بیان کند، در گفت‌وگوهای اولیۀ ولادیمیر و استراگون بیان می‌کند که به مانند مقیاسی کوچک از تمام نمایش‌نامه عمل می‌کنند. کلیدی‌ترین جملۀ نمایش‌نامه سخنی از کتاب عهد عتیق است که می‌گوید: «امیدی که به تعویق بیفتد، باعث بیماری دل است.» (امثال سلیمان ۱۲:۱۳ به نقل از: اکبرنژاد: ۱۳۸۵)

این جمله تمام آن چیزی است که دو شخصیت اصلی نمایش‌نامه از سر می‌گذرانند: امید به فردایی رؤیایی، فردایی که هرگز نخواهد آمد.

دو ولگرد در منطقه‌ای مبهم در نزدیکی درختی به مانند درخت آفرینش زندگی می‌کنند تا خود به استعاره‌ای بدل شوند از تمام آن‌چه بشر تا کنون تجربه کرده است. (اشاره‌ای به هبوط به زمین و حس آوارگی که انسان پس از آن تجربه می‌کند.حسی که از منظر جنسی در اثر فقدان بند ناف اولیه به وجود می‌آید.)

استراگون و ولادیمیر تفاوت‌هایی ریشه‌ای با هم دارند، اما مکمل یک‌دیگرند و بقای یک‌دیگر را شکل می‌دهند. وجه اشتراک هر دوی آن‌ها این است که این دو موجودات منفعلی هستند و جز انتظار کار دیگری نمی‌تواند بکنند.

تمام آن‌چه در انتظار گودو شکل می‌دهد در یک دور می‌گذرد، ما با آغازی کلاسیک روبه‌رو نیستیم. در اولین گفت‌وگوهای دو ولگرد خبرهایی از اتفاقات دیروز می‌شنویم، یعنی پیش از آغاز داستان هم اتفاقاتی کلیدی در جریان بودند. اتفاقاتی که بعد از پایان داستان هم در جریان‌اند.

ولادیمیر و استراگون سر موضوعات مختلف اعم از مهم و بی‌اهمیت با هم حرف می‌زنند و هر وقت که دیگر حرفی برای زدن نمی‌یابند و نمی‌دانند چه کنند، تصمیم می‌گیرند منتظر گودو بمانند، و انتظار برای گودو چیزی است که آن‌ها را از حس بی‌هدفی دور می‌کند.

آن گفت‌وگوهای پیش پا افتاده که از نشانه‌های پر رنگ نمایش‌نامه‌های ابزورد هستند در این دیالوگ ولادیمیر علت می‌یابد: «هیچ‌وقت از امور کوچک زندگی غافل نشو.»

در انتظار گودو معلول چه شرایطی است؟

ولادیمیر و استراگون از جهانی تعریف می‌کنند که هنوز در اوج بود، در اواخر قرن ۱۹، این دو شخصیت که بعدها می‌بینیم نمادی از انسان سرگردان پس از جنگ جهانی دوم‌اند، با سه مفهوم گذشتۀ رؤیایی، حال عذاب‌آور و آیندۀ مبهم روبه‌رویند. اما چرا جهان در اواخر قرن ۱۹ در اوج بود؟

افزون بر نگاه نوستالژیک بشر به آن دوران پرشکوه علمی، در اواخر قرن ۱۹، جنگ مستقیم میان کشورهای قدرتمند میلیتاریست، صنعتی و سرمایه‌داری کم شده بود و این موضوع به جز جنگ روسیه و ژاپن در اولین دهۀ قرن بیستم ادامه یافت. بعدها تمام این میلیتاریسم سرکوب‌شده خود را در جنگ جهانی اول، انقلاب و جابه‌جایی حکومت‌های پس از آن و دست آخر در فاجعۀ جنگ جهانی دوم نشان داد. بدیهی است برای انسان‌هایی که نوجوانی خود را در میان جنگ‌ها و انقلاب‌ها گذرانده‌اند، پیش از دو جنگ حالتی نوستالژیک و آرمانی می‌یابد. در جنگ جهانی دوم که انسان‌ها ماهیت ددمنشانۀ خود را بیش از پیش بروز می‌دهند، به تمامی مفاهیم که جامعۀ انسانی پیش از این، روی آن بنا شده، یعنی مذهب، ملیت، ایدئولوژی‌های سیاسی و… بدبین می‌شوند و اگزیستانسیالیسم مقبولیت می‌یابد. جایی که انسان درمی‌یابد هیچ تکیه‌گاه محکمی ندارد و تمامی تکیه‌گاه‌هایی که بیشتر آن را مبنای پذیرش و شناخت جهان گذاشته بود، حتی زمان و مکان به مویی بندند و این خود زمینه‌ساز ابزوردیسم می‌شود. مهم‌ترین ویژگی نمایش‌نامه‌های ابزورد این است که انسان هیچ تکیه‌گاهی ندارد و بدون هویت اما در جست‌وجوی هویت، در جهانی مبهم، سرگردان است. این مشخصه بارها به طرق مختلف در در انتظار گودو تکرار می‌شود. مثلاً بازی بیهودۀ ولادیمیر با کلاه توخالی‌اش بیانگر همین نگاه است. استعاره از انسانی که در جست‌وجوی معنا و هویت می‌رود، اما هیچ نمی‌یابد.

در انتظار گودو و مذهب

مشخصه‌ها و ارجاعات مذهبی در انتظار گودو پررنگ‌اند، از همان جملۀ کلیدی «امیدی که به تعویق بیفتد، باعث بیماری دل است.» یا پرداختن به داستان دو دزدی که با مسیح (منجی) مصلوب شدند و پرداختن به مسئلۀ توبه،خوانده شدن نام هابیل و قابیل و نسبت دادن آن به پوتزو و لاکی، همه و همه بیانگر توجه بکت به موضوع مذهب در این نمایش‌نامه است.

در انتظار گودو و نسبتگرایی

یکی از نتایح فلسفی نسبت‌گرایی این است که هر پدیدۀ درک‌پذیری به واسطۀ نسبتی که با پدیدۀ دیگر می‌سازد، قابل شناسایی و تفسیر است. مثلاً کوتاهی در دلِ قیاسش با بلندی درک می‌شود و سیاهی در دل قیاسش با سفیدی.

بکت در تمامی شخصیت‌پردازی‌هایش اعم از ولادیمیر و استراگون، یا پوتزو و لاکی، آن‌ها را در دو سوی تضادی قرار داده که نسبت معناداری با یکدیگر می‌سازند.

این تفاوت‌ها که در دیالوگ‌هایشان بیش از پیش مشخص می‌شود، سبب معرفی یک شخصیت و به تبع آن شناخت و معرفی شخصیت دیگر است و این برای بکت به ابزاری کارآمد بدل شده تا شخصیت‌پردازی خود را تکیمل کند.

در انتظار گودو و پوزیتیویسم

میان آن‌چه فارغ از نظرگاه انسان‌ها در طبیعت رخ می‌دهد و آن‌چه به واسطۀ انسان‌ها درک می‌شود، تفاوت وجود دارد. پوزیتیویسم و سایر مکاتب فکری که خود را به علوم طبیعی و فلسفی قرن بیست تحمیل کردند، مبنای شناخت خود را این حالت دوم گذاشتند: آن‌چه انسان درکش می‌کند، صرف‌نظر از این‌که تا چه میزان درست یا تا چه میزان مبنای معرفت ماست.

تمام آن‌چه در نمایش‌نامه روایت می‌شود، بر مبنای واقعیت پوزیتیویستی است و قطعاً یکی از دو هدف اصلی بکت در هنگام نوشتن نمایش‌نامه بوده است.

پرداختن به داستان دو دزدی که با منجی به صلیب کشیده می‌شوند، و پرسشی که ولادیمیر پس از آن می‌کند، خود اثبات‌کنندۀ این قضیه است: چهار قدیس از این واقعه اطلاع دارند، اما فقط یک نفر آن‌ها به این موضوع اشاره می‌کند.

در واقع ما با یک واقعه طرفیم و راویانی که صداقت آن‌ها مفروض است، اما باز هم یک روایت دقیق از واقعیت نداریم، چون مبنای ما نه واقعیت خارجی بلکه واقعیت ادراکی است.

این داستان دزدان مصلوب وجهی نسبیتی می‌یابد. ما در نسبیت با یک رویداد طرف هستیم که از منظر چند ناظر ادراک می‌شود؛ ناظرانی که در بهترین حالت بخشی از حقیقت را می‌بینند. از این رو، ناظران مختلف روایاتی مختلف از یک واقعۀ واحد می‌دهند. روایاتی که گاه نه‌تنها با هم هم‌پوشانی ندارند، بلکه می‌توانند متناقض جلوه کنند، اما این به ابطال روایات منجر نمی‌شود.

پیامد این روایت نسبیت پوزیتیویستی، عدم قطعیتی است که در جای‌جای نمایشنامه مشهود است. از این رو، نویسنده تعهدی بر مبنای توضیح قطعی در مورد جهان خارج و هویت اشخاص حس نمی‌کند.

زمان و مکان در در انتظار گودو

زمان رکن اصلی تمامی نظریات علمی پس از رنسانس بود، سیر خطی زمان که به مانند یک محور تک‌بعدی تعریف می‌شد و سوی منفی آن گذشته و سوی مثبت آن آینده‌ای بود که پیوسته در یک مسیر و با ریتم ثابت طی می‌شد، در تمام آثار ادبی رعایت می‌شد.حتی تکنیک‌های روایی نظیر فلاش‌بک و فلاش‌فوروارد در تعارض با سیر خطی زمان نبودند.

یکی از مهم‌ترین طغیان‌های بشر طاغی قرن بیستم، در مقابلِ گذشتگان، طغیان در برابر تعریف خطی زمان بود. در بسیاری از آثار ادبی قرن بیستم، شکستن تعریف خطی زمان دیده می‌شود، این طغیان به دو صورت مجزا دیده می‌شود که هر دو شکل آن در در انتظار گودو به چشم می‌خورد.

اولی طغیانی است که زمان را در یک دور قرار می‌دهد. بخش پررنگی از تعابیر زمانی در انتظار گودو از قرار گرفتن در همین دور حکایت دارد، نگرشی که حتی به شکل عام‌تر به فلسفۀ داستان و بینش بکت به زندگی قابل تعمیم است و قادر است یکی از ویژگی‌های مهم را در تعریف ابزوردیته و اگزیستانسیالیسم ارایه دهد. اما دورهایی که در انتظار گودو دیده می‌شوند، دورهایی تماماً مشابه نیستند. در پردۀ اول درخت خشک‌شده نشان‌دهندۀ فصل پاییز و زمستان است، اما در پردۀ دوم که تمامی اتفاقات و نشانه‌های زیستی برای دو شخصیت دیده می‌شوند، درخت دارای برگ است. پس پردۀ اول فردای تکراری پردۀ دوم نیست، گو این‌که به علت شکل درخت در توصیف صحنۀ پردۀ دوم می‌توان حدس زد میان این دو پرده چند ماه فاصلۀ زمانی قرار دارد، اما در نمایش‌نامه بلافاصله پس از پردۀ اول می‌آید و این سبب می‌شود که بیننده چنین بپندارد پردۀ دوم فردای پردۀ اول است. و این تعریف زمان، خود بیانگر فلسفۀ داستان است. «تکرار بیهودۀروزمرگی‌ها در بستر ازلی ابدی تاریخ.»

اما زمان در در انتظار گودو چیست؟ در واقع زمان یک شات (یک لحظۀ ثبت‌شده) است. لحظه‌ای ثبت شده که با مشخصات خود در بطن یک دور تکراری زیستی وارد می‌شود. همه چیز در یک لحظه اتفاق می‌افتد (اشاره به رفتار ببرها) و دو شخصیت در لحظه‌های خنثا و فاقد رویداد، فقط انتظار (به معنای دقیق‌تر گذر زمان) را از سر می‌گذرانند.

این نگرش به زمان را صراحتاً در دیالوگ‌های پوتزو می‌شنویم.

پوتزو: از من سؤال نکنید، آدم کور هیچ درکی از زمان نداره (عبارت «آدم کور» منحصر به پوتزو نیست و قابل تعمیم به بشر پس از جنگ دوم جهانی است.)

پوتزو:شما هم با این زمان کوفتی‌تان شکنجه‌ام می‌دهید. (بی‌تعریفی بشر مدرن از زمان)

یک روز به دنیا آمدیم (یک لحظۀ ثبت شده) یک روز او (لاکی) لال شده (یک تروما) یک روز خواهیم مرد و یک روز هم به دنیا آمدیم. (همان لحظه، همان ثانیه.)

همۀ دیالوگ‌های پوتزو بیانگر آن است که زمان یک شات تأثیرگذار است. البته واژۀ «همان» در دیالوگ‌های پوتزو و معرفه کردن زمان، خود ماهیت اساطیری تولد و مرگ را تعریف می‌کند و از سوی دیگر، نگرۀ پوچی دنیا و این را ‌که به مویی بند است، اثبات می‌کند.

شخصیتپردازی ولادیمیر و استراگون

قوی‌ترین نیرو در ولادیمیر (دی‌دی) غریزۀ بقاست او هنوز می‌خواهد زندگی کند و زندگی را بیازماید «هر بار به خودم گفتم صبر کن ولادیمیر، تو که هنوز همه چیو امتحان نکردی.» در آن سو، استراگون (گوگو) نگاه تیره و تاری به دنیا دارد. او نمایان‌گر ضمیر خودآگاه انسان است. ضمیری یاغی و پوچ‌گرا که آمدن به دنیا را اولین گناه خودش می‌داند و دنیا را بدین حد ملکۀ عذاب می‌داند. در آن سو، در ولادیمیر (دی‌دی/نا خودآگاه) غریزه‌ای محوری وجود دارد که در جست‌وجوی آرامش است، نه حقیقت، و به آن دست یافته، ولادیمیر کسی است که توبه می‌کند، اما از چه؟ نمی‌داند و برایش هم اهمیتی ندارد. او احساس گناه می‌کند و برای رهایی از آن، توبه را کافی می‌داند (شبیه لاکی) بی‌آن‌که نسبت به مسئله عمیق‌تر شود.

خودآگاه، ماجراجو، و هم‌زمان سرکوب‌گر است. او خودش را سرکوب کرده، سرکوبی که بخشی از آن از ناآگاهی و تسلط نداشتن وی بر دنیای اطراف نشئت می‌گیرد و بخشی دیگر، از وابستگی‌اش به ولادیمیر.

ما این سرکوب‌ها را در آغاز داستان درمی‌یابیم، جایی که استراگون نمی‌تواند قهقهه بزند، دلش را می‌گیرد و به لبخندی بسنده می‌کند. او یک عنصر «خوداخته» است، درست به مانند ذات ماجراجوی انسان.

در آن سوی، ولادیمیرِ غریزه‌محورِ درجست‌وجوی‌آرامش قرار دارد، که اصلاً در جست‌وجوی دانستن نیست. ولادیمیر به انتظار بیهوده‌اش عادت کرده، چراکه ناخودآگاه آرامش را در عادت جست‌وجو می‌کند و همین سبب می‌شودکه هیچ نشانی از خودبیگانگی و پوچ‌انگاری در برابر دنیا در او دیده نشود. ما این تفاوت مبنایی دو شخصیت را زمانی به شکل واضح می‌بینیم که آن دو، میوه (استعاره از زندگی) را می‌خورند؛ برای استراگون هرچه می‌گذرد تلخ‌تر می‌شود و و ولادیمیر هر چه می‌گذرد بیشتر به آن عادت می‌کند. یا استراگونی که معتقد است او حقوقش را از دست داده، حال آن‌که ولادیمیر معتقد است از آن صرف‌نظر کرده است. (اشاره به داستان هبوط انسان از بهشت.)

خودآگاه بلندپرواز، به وسیلۀ ناخودآگاه کنترل و حفاظت می‌شود، اما این کنترل به خودی خود، به نوعی سرکوب منجر می‌شود. مثلاً ولادیمیر استراگون را از غرق شدن نجات داده و مدعی است که می‌توانست استراگون را از شر تمام کسانی که او را زدند، نجات دهد؛ نه از طریق مقابله با آن‌ها، بلکه از طریق پیش‌گیری: «اگه بات بودم نمی‌ذاشتم کار به این‌جا برسه که هر کاری بکنی.» استراگون این کتک‌ها را زمانی خورده که ساز جدایی و عصیان از ولادیمیر را سر داده، چراکه خودآگاه بدون ناخودآگاه در دردسر می‌افتد.

این سرکوب تمامی بلندپروازی‌های استراگون را از او می‌گیرد.

«استراگون: بیا به دورهای دور برویم.» (بلندپروازی استراگون)

«ولادیمیر: نمی‌توانیم باید همین نزدیکی‌ها بمانیم.» (سرکوب)

«استراگون: چرا؟»

«ولادیمیر: باید منتظر گودو باشیم.»

در واقع گودو در این‌جا همان ماهیت برتری است که ناخودآگاه، با آن، خودآگاه را سرکوب می‌کند.

پوتزو و لاکی

از آ‌ن‌جا که در نمایش‌نامه همه چیز روی نسبت‌ها بنا شده، از رابطۀ پوتزو و لاکی می‌توان تعبیرهای مختلفی کرد. پوتزو را می‌توان نماد طبقۀ حاکم دانست و تحلیلی طبقاتی و سیاسی از آن داشت. از سویی می‌توان پوتزو را نماد دولت و لاکی را نماد ملت دانست و گاهی ممکن است این دو سمت و سویی کمونیستی بگیرند و پوتزو را مظهر سرمایه‌داری به‌بندکشندۀ توده‌ها دانست. اما آن‌چه انکارپذیر نیست، تأثیرپذیری بکت از نظریۀ «مرگ خدا»ی نیچه است. در پوتزو نشانه‌هایی از خدا بودن می‌بینیم. او خود را مالک همۀ زمین‌ها می‌داند و در بیان شباهت خود با دو ولگرد می‌گوید: «و خدا انسان را به شکل خود آفرید.» البته پوتزو می‌تواند جایگاه اربابان کلیسا را هم نمایندگی کند؛ جایی که گروهی به نام پدر و پسر، بر تمام زمین‌ها حکم‌فرمایی می‌کردند و انسان را به بند می‌کشیدند.

با پذیرش فرض خدا بودن پوتزو، لاکی هم انسانِ نوعی می‌شود. با این اوصاف، اشاره به سرپیچی یک‌بارۀ لاکی از پوتزو، کنایه‌ای از داستان میوۀ ممنوعه است.لاکی (انسان) به دنبال اقناع و راضی کردن پوتزوست و هر کاری برای تحت‌تأثیر قرار دادن او انجام می‌دهد. شاید لاکی هم مثل ولادیمیر احساس گناه می‌کند و در جست‌وجوی توبه و پشیمانی است، چون انسان این تصور را دارد که بدون مفهوم خدا در سرگردانی و بی‌هویتی رها می‌شود.

به محض ورود پوتزو، ولادیمیر و استراگون تحت‌تأثیر وی قرار می‌گیرند و او را «قربان» صدا می‌زنند. اما بعدها از او سؤال می‌کنند و این سؤال‌ها ابهت اولیۀ پوتزو را می‌گیرد. (اشاره به فلسفۀ شک‌گرایی و پیشرفت و به چالش کشیدن جایگاه کلیسا.)

ورود دوم پوتزو و لاکی در پردۀ دوم، نشان می‌دهد که خود لاکی بردگی را انتخاب کرده. به یک دلیل ساده، او تحمل رنج و سردرگمی ناشی از آزادگی را ندارد.

پوتزو دیگر ابهتی برایش نمانده و لاکی فرصت آزادی را پس می‌زند و باز هم بردگی برای یک ارباب افول‌کرده را می‌پذیرد تا خوشبخت (لاکی) بماند.

در سوی دیگر، ولادیمیر از به بند کشیده شدن لاکی استقبال می‌کند، چون از لاکیِ آزاد می‌ترسد و تصور جنایت او را دارد، گویی که او آزادی مطلق را معادل هرج و مرج مطلق می‌داند و از ذات خطرناک ملت بدون دولت، توده‌های بدون قانون، انسان بدون محدودیت و طبع خشن آن ترس دارد. چون جدایی از تمام مفاهیم محدودکننده و چارچوب‌بخش می‌توانند از انسان یک جنایت‌کارِ افسارگسیخته بسازد. همین ترس، ولادیمیر را ترغیب می‌کند تا لاکی آزادشده را به بند کهنه‌ای که دیگر کوتاه شده و آن قدرت بازدارندگی پیشین را ندارد، برساند. لاکی استعاره از انسانی است که یک‌بار قادر شده تا از بند خود را برهاند، اما بار دیگر پشیمان می‌شود.

دو ولگرد که به واسطۀ نسیان‌های روزانه‌شان در هویت پوتزو تردید دارند، پیشنهاد می‌کنند او را با نام‌های مختلف بخوانند تا هم هویت او را بیابند هم وقت خود را بگذرانند. شاید این استعاره از همان چیزی باشد که انسان در جست‌وجوی نیروی مافوق انجام می‌دهد، در جست‌وجوی نام‌های مختلف و تعاریف مختلف می‌رود، اما هیچ جوابی نمی‌یابد و تنها حاصل آن، گذران وقت است و این تمام چیزی است که در در انتظار گودو اتفاق می‌افتد؛ جست‌وجویی خیالی که حاصلی جز گذران وقت ندارد. شاید همین گذران وقت است که هدف نهایی زندگی است.

در خلال این نام‌گذاری‌ها استراگون پوتزو را هابیل و لاکی را قابیل می‌نامد، در این‌جا پوتزو نماد وجه خیر انسان می‌شود که از دل وفاداری به نیروی برتر شکل می‌گیرد، و لاکی وجه طغیان‌گرِ شرور انسان است. با ذکر این نکتۀ مهم که این‌جا این ناخودآگاه و غریزۀ انسان است که شرورو شرارت‌آفرین است و از همین روی باید به وسیلۀ خودآگاهِ صاحب شعور کنترل شود. بلی، انسان به منظور دوری از شرارت، آزادی را از خود گرفت.

پسرک پیامرسان

پسرک پیام‌رسان در هر دو پرده وارد می‌شود. او هم مانند تمام کاراکترهای داستان به جز ولادیمیر، دچار نسیان است و گذشته را به خاطر نمی‌آورد. او یک وعده‌دهنده است، کسی که بدون اطلاع اما با قطعیت وعدۀ فردایی بهتر و آینده‌ای بی نقص می‌دهد، اما این وعده‌های دروغین، ارمغانی جز تکرار هر روزه و قرار دادن دو ولگرد در یک دور ندارند. پسرک مدعی است از سوی گودو می‌آید، اما او هم اطلاعات روشنی از گودو ندارد. او حتی در حدس رنگ ریش‌های وی هم دچار تردید است. پسر از شلاق می‌ترسد. او هم مدعی است برادری دارد که از آقای گودو کتک می‌خورد و تحت شلاق سرکوب وی کنترل می‌شود. آن‌گاه دوباره داستان هابیل و قابیل تکرار می‌شود. و انسانی متولد می‌شود که از ترس خشونت، اطاعت و امید واهی را سر مشق خویش قرار می‌دهد.

بیهویتی در در انتظار گودو

در انتظار گودو هم مثل بسیاری از آثار ادبیات مدرن، خاصه آثار ابزورد، فاقد هویت مشخص در میان اشخاص است و هویت‌ها جز فرضیاتی غیرقطعی و قراردادی نیستند. در چنین شرایطی، انسان هیچی است که می‌تواند همه چیز باشد. ولادیمیر و استراگون دیالوگ‌های یکدیگر را می‌گویند. پوتزو می‌گوید ممکن بود او جای لاکی باشد و دو برادر هیچ تفاوتی با هم ندارند و پسر دو بار ولادیمیر را آقای آلبرت صدا می‌زند. هویت فردی در تمام نمایش‌نامه گم است و شخصیت‌ها خاصیت محیط را می‌گیرند، بی‌آن‌که چیزی از درون داشته باشند.

 

سؤال آخر: گودو کیست؟

گودو هم مثل تمام آن‌چه در نمایش‌نامه آمده، تعریف مشخصی ندارد و فقط به واسطۀ نسبتی که با دیگر شخصیت‌ها می‌یابد، معین می‌شود. گودو نیروی برتری‌ ساخته و پرداختۀ ذهن انسان است که او برای فرار از فقدان معنا برای خود تعریف می‌کند، اما این نیروی برتر جز سرکوب فردیت آدمی و به ارمغان آوردن انفعال برای او، کاری نمی‌کند. عناوینی مثل خدا (به واسطۀ شباهت واژۀ لاتین) منجی (به واسطۀ خلق موضوع انتظار و داستان مسیح) و ابرانسان (به واسطۀ تلفیق نام گوگو و دیدی، خودآگاه و ناخودآگاه) را می‌توان به آقای گودو نسبت داد. اما بدیهی است که اعطای هر یک از این نسبت‌ها به آقای گودو محدویت مخربی در نمایش‌نامه ایجاد می‌کند و آن را به سطح می‌آورد. شاید به همین سبب باشد که بکت ترجیح داد گودو را X بداند.اما با فرض تصور گودو به عنوان ابرانسان، درمی‌یابیم که تمایل انسان منفعل در خلق ابرانسان با شکست و اتلاف وقت روبه‌رو می‌شود؛ چراکه ابرانسان‌ در دل سرکوب به وجود نمی‌آید.

سعید هدایتی ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا