تکههای جزیره
ساکنین خموش و غمگین جزیره در این صبحگاه ترسان و شرمزده بر بسترژندۀ خود، روی بامهای گلین چشم از خواب گشوده و به هیاهوی کارگران غیربومی و ماشینآلات غریبشان که ناگهان جزیرۀ ساکت آنها را چون طوفانی در بر گرفته بود، گوش میدادند و خود را در خانۀ خود و در مکانی که به دنیا آمده، عرق ریخته و زندگی کرده بودند، تنها و بیپناه حس میکردند.
سرکارگر که آشکارا هراسان شد و راه گریز نداشت، با عصبانیت کارت دوم را نوشت و امضا کرد. وقتی کارگران قدری حلقۀ محاصره را باز کردند زیر لب طوری که مشخص نبود گفت: «بهتون نشون میدم.» و یکی از کارگران که صدایش را شنیده بود با خنده گفت: «سگ کی باشی؟» و یکی از کارگران با همان لحن ادامه داد: «کاری نکن که تو این جزیرۀ دورافتاده شناسنامهتون باطل کنن. بچۀ خوبی باش و حق کارگرا رو بده دستشون.»
اولش سروکلۀ خارجیها پیدا شد بعد هم از تمام شهرها و دهات ایران ریختند آنجا. چنان قشقرقی بهپا شد که آنطرفش ناپیدا بود. البته آن زمان من هنوز به دنیا نیامده بودم. و این حرفی که دارم میزنم مربوط به خیلی سال قبل است. اما از تعریفهای پدرم میتوانم حدس بزنم که یک چنین وضعی داشته. آبادانی که بومیان سادهای داشته و آنها زندگیشان را با کشاورزی و دامداری و محصول خرمان، میگذراندهاند یکباره شد مرکز کار و فعالیت، طوری که هیچ شهری در ایران به پای آن نمیرسید و ناگهان مردم شهرها و روستاهای ایران که میدانستهاند در آبادان کار فراوان است و از گرسنگی نمیمیرند، داروندارشان را فروخته یا رها کرده و به آبادان هجوم آوردند. و بومیان ساده که از این واقعه سرگیجه گرفته بودند، از ترس خودشان را اطراف جزیره جمع کردند.
بخش هایی از رمان جزیره نوشتۀ پرویز مسجدی
ادبیات اقلیت / ۱۹ تیر ۱۳۹۵