چهل ناموس عشق / بخش دوم
اللا، بوستون، می ۲۰۰۸
از فصلها، توی بهاریم. یکی از روزهای گرم و خوش، این حکایت عجیب شروع شد. بعدها که اللا برمیگشت و لحظۀ شروع قضیه را مرور میکرد، انگار یک خاطرۀ زیسته و گمشده نبود. حالا انگار نمایشی بود که یک گوشۀ عالم هنوز داشت اجرا میشد.
زمان: بعدازظهر شنبه، روزی از ماه می
مکان: آشپزخانه
خانوادگی، همه روبهروی هم نشستهاند و دارند غذا میخورند. شوهرش مشغول گذاشتن غذای محبوبش، ران سوخاری توی بشقابش است. از دوقلوها، ایوی با قاشق و چنگالش که انگار چوبکهای طبلاند صدا، درمیآورد و اورلی هم داشت لقمههایش را حساب میکرد تا از رژیم ششصدوپنجاه کالری روزانهاش بیشتر نشود. دختر بزرگش یک تکه نان گرفته بود دستش و در حالتی رویابینانه، رویش پنیرخامهای میمالید. غیر اینها، خاله استر هم با آنها نشسته بود. محض سرزدن، کیک شکلات موزاییکیاش را آورده بود، اما جلو اصرارشان نتوانسته بود مقاومت کند و مانده بود برای ناهار. اللا با آن همه کاری که داشت، بعد ناهار، دوست نداشت از سر میز پا شود. خیلی وقت بود که خانواده این طور دورهم جمع نشده بود. فرصت دورهمی مناسبی بود. امید داشت همه فضا را گرم کنند.
«خاله استر، اللا مژده رو بهتون داد؟» دیوید بود که یکهو اینو گفت. «زنم یه کار معرکه گیر آورده، اونم بعد این همه سال.»
اللا توی دانشگاه زبان و ادبیات انگلیسی خوانده بود، اما بعد فارغ شدنش از تحصیل زندگی کاری درست و حسابیای نداشته بود. تنها برای چند مجلۀ زنان خردهکاریهایی انجام داده بود، عضو چند باشگاه کتابخوانی شده بود و برای چند نشریۀ محلی بررسی کتاب نوشته بود. همهاش همین. روزهایی که میخواست بررس کتاب خوبی بشود، آن پس و پشتها مانده بود. این واقعیت را که توفان زندگی او را به مجراهای دیگری کشانده بود، قبول کرده بود. آخر سر، نه بررس کتاب مشهور و وسواسی، که زن خانهداری شده بود با کلی کار تمامنشدنی و وظایف خانوادگی، به علاوۀ سه تا بچه که باید با آنها سرو کله میزد. شکایتی هم نداشت البته. مادر بودن، همسر بودن، رسیدگی به سگش، رتق و فتق امور خانه، آشپزخانه، باغچه، خرید، رختشویی، اتوکشیدن و… معنایش این بود که در زندگی مشغولیت کافی دارد. چه گرهی توی زندگیاش داشت که حالا باید میرفت از دهان شیر نان میقاپید و دردسر میکشید. توی دانشگاهِ پر از فمینیستِ اسمیت٬ همکلاسیهای اللا چندان از انتخاب او تقدیر نکرده بودند، اما او اهمیتی نداده بود. این همه سال، از اینکه یک مادر وابسته به خانه و همسر و خانهدار باشد، ناراحتیای حس نکرده بود. البته وضع مادیشان هم که خوب شده بود، در کم شدن احساس نیاز به کار مؤثر بود. اللا ممنون زندگی بود از این بابت. به هرحال علاقهاش به ادبیات را از توی خانه میتوانست ادامه دهد. جدای از اینها، عشقش به مطالعه را هم از دست نداده بود. هنوز هم یک کرم کتاب بود. شاید هم میخواست باور کند این گونه است. اما روزی رسید که بچهها عاقل و بالغ شدند و خیلی روشن، نشان دادند که دوست ندارند مادرشان همه جا بالای سرشان باشد. اللا هم که دید وقت خالی هدررفته زیاد دارد، شروع کرد به دنبال کار گشتن برای خودش. به رغم اینکه شوهرش صادقانه تشویقش میکرد و مرتب در این باره حرف میزدند و منتظر فرصت بودند، کار پیدا کردن اللا انگار قرار نبود نتیجهای داشته باشد. جاهایی که برای یافتن کار میرفت یا آدم جوان میخواستند یا مجرب. رد شدنهای مداوم، به غرور اللا برخورد و از پیدا کردن کار منصرف شد.
اما در می ۲۰۰۸، هر مانعی جلوِ کار کردن اللا بود، غیرمنتظرانه کنار رفت. چند هفته قبل از آغاز چهل سالگیاش، پیشنهاد جذابی از یکی از ناشران بوستون دریافت کرد. در اصل شوهرش کار را پیدا کرده بود. یکی از مشتریهایش واسطه شده بود. شاید هم یکی از معشوقههایش…
اللا گفت: «جانم همچین کاری هم نیست. توی یک انتشارات شدهام دستیار دستیار ویراستار. همین. یعنی همون چاکر نوکر ارباب.(۱)» اما دیوید به آدمهایی نمیخورد که بگذارند زنشان کارش را کوچک نشان دهد. خودش را انداخت وسط: «مایۀ حیاتم، چرا اینطور میگی؟ اینو بگو که از انتشاراتهای مهم و معتبر حساب میشه.»
دیوید با آرنجش آرام زد به اللا اما دید صدای زنش در نمیآید. خودش شروع کرد با تکان دادن سر به تأیید حرفهایش. «از انتشاراتهای مشهور و بااعتباره خاله استر. از بهترینهای کشوره. اگر باقی دستیارها را ببینی، همه جوان، همه از دانشگاههای پرادعا مدرک گرفتن. بینشون کسی مثل اللا که این همه سال خانم خونه بوده باشه و بعد بخواد خودشو با کار به چالش بکشه، وجود نداره. عجب زنیه! نه؟»
الا خودش را جمع و جور کرد و صاف نشست. یک تبسم الکی روی لبهایش آمد. از طرفی هم برایش عجیب بود که شوهرش این قدر خودش را این در و آن در میزند. نکند میخواست این همه سال را که مانع صاحب شغل شدن اللا بود، جبران کند! شاید هم سر جریان خیانتهایش پشیمان شده بود و با این روش میخواست اللا را نرم کند. کدام یکی درست بود؟ عجب! راستش چیز دیگری به ذهنش نمیرسید. این جور با اشتیاق و شیرین حرف زدن دیوید، توضیح دیگری نداشت. دیوید از حرف زدن نایستاد: «به این میگن چشم و دل سیر. همهمون به خاطر اللائکمون مغروریم.»
خاله استر با صدایی ملموس قاتی صحبت شد و گفت: «آره اللائک ما یه دونهس. همیشه همین بوده.» انگار که اللا از پشت میز بلند شده و رفته سفر آخرت و او داشت با اندوه زیاد یادش را زنده میکرد.
بیاستثنا، همۀ آدمهای پشت میز با مهربانی به اللا نگاه میکردند. جوری شده بود که ایوی گوشهکنایهزنی را کنار گذاشته بود و اورلی توانسته بود جز ظاهرش حواسش را جمع چیز دیگری کند. اللا سعی کرد مزۀ این لحظۀ پرعشق و محبت را بچشد، اما نتوانست. انگار نوعی نخواستن و بیطاقتی درونش بود. از چه بود، نمیدانست. کاش یکی این بحث بیمزه را عوض میکرد. از اینکه کانون توجه باشد خوشش نمیآمد.
——
- در اصل: آب آبگوشت خرگوش.
مقدمه مترجم | بخش نخست | بخش دوم | بخش سوم | بخش چهارم | بخش پنجم | بخش ششم | بخش هفتم | بخش هشتم
ادبیات اقلیت / ۲۲ مهر ۱۳۹۴
بیژن
هم کوتاهه هم فاصله ی زمانیشون زیاده. ولی ممنون. داره جذابتر میشه.
Massy
اینکه بخش ها رو کوتاه میذارید خیلی خوبه ولی فاصله زمانی بین گذاشتنشون یه خرده طولانیه. به هر حال ممنون