چهل ناموس عشق / بخش پنجم
ملت عشق
نوشتۀ ع. ز. زاهارا
ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
موسیا آدابدانان دیگرند
سوختهجانان و روانان دیگرند
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
مولانا جلالالدین رومی
مثنوی، دفتر دوم[۱] (بیتهای ۱۷۵۹، ۱۷۶۴ و ۱۷۷۰)
دیرزمانی پیش از این بود. فکر نوشتن رمانی به سرم افتاد. ملت عشق. جسارت نکردم به نوشتنش. زبانم لال شد و نوک قلمم کور. خودم را فرستادم پی پاره کردن پیراهنهای بیشتر[۲]. دنیا را گشتم. انسانها شناختم. حکایتها گرد آوردم. از آن زمان، بسیار بهارها گذشت. پیراهنی برای پاره کردن نماند[۳]. من هنوز خام. هنوز در برابر عشق همچون کودکی بیتمیز بودم.
مولانا نام خودش را گذاشته بود: خاموش[۴]. یعنی بیصدا. میفهمی؟ یک شاعر، آن هم شاعری که نامش سراسر دنیا را گرفته و انسانی که کار و توان و کیستی و حتی هوایی که نفس میکشد، از کلمات تشکیل یافته و امضایش زیر بیش از پنجاههزار بیت شعر ناب است، چه شده که خودش را «بیصدا» نامیده؟
کائنات هم مثل ما قلبی نازنین با تپشی عادی دارد. سالهاست که هر جا رفتهام، آن صدا را شنیدهام. هر یگانه انسانی را جواهری به امانت نهاده از خالقش، نام نهادهام. دانستههایش را شنیدم. شنیدن را پسندیدم. جملهها، کلمهها و حرفها را. حال اینکه بیصدایی نویسانندۀ این کتاب به من شد.
شرحکنندگان مثنوی، بیشترینشان به آغاز شدن این اثر نامیرا با حرف «ب» توجه کردهاند. اول کلمهاش «بشنو» است یعنی گوش کن![۵] تصادفی است که شاعری که «بیصدا»ست قیمتیترین اثرش را با «گوش کن!» آغاز کند؟ بیصدایی هم شنیدن دارد؟
در این رمان، هر بخش با همان حرف بیصدا آغاز میشود. چرا؟ نپرس. جوابش را خودت پیدا کن و برای خودت نگهدار.
چون در این راهها حقیقتهایی است که در حال بازگویی هم، راز ماندنیاند.
ع.ز. زهاره
آمستردام ۲۰۰۷
دیباچه
مجادلههای بیپایان و بیدلیل بر سر اقتدار. چالشهای دینی و کشمکشهای مذهبی… آناتولی سدۀ سیزدهم از نزدیک شاهد همۀ اینها بود. در غرب مبارزان راه قدس، قسطنطنیه را اشغال کرده بودند و غارت. و بدینگونه راه سقوط امپراتوری بیزانس را باز کرده بودند. با هوش سپاهیگری چنگیزخان، اردوهای بسیار منظم مغول بهسرعت همهجا را مسخّر کرده بودند. در همان حال که بیزانس در پی خاک، رفاه و اقتدار ازدسترفتۀ خود بود بین بیگنشین[۶]های ترک در این میان، جنگ و ستیز بود. هرجومرج و کشمکش بیمثالی بر این سده حکم میراند. عیسویها با عیسویها، عیسویها با مسلمانان، و مسلمانها با مسلمانها درگیر جنگ بودند. هر جا میرفتید، خصومت و شاخوشانه کشیدن و هر جا میچرخیدید، اضطراب و عصبیت بود. به هر کس میرسیدید، انتظاری دایر بر اضطراب و تنش ناشی از ندانستن اینکه در روزهای آینده چه بر سرش میآید، میدیدید.
در میان این همه واویلا، در قونیه، از جملۀ این شهرها، عالمی اسلامی زندگی میکرد. این شخص هزاران مرید و حیرانِِ از چهارگوشۀ دنیا آمده داشت که او را مولانا یعنی «ارباب ما» صدا میکردند. او را فانوس روشنگر همۀ مسلمانان میدانستند. نام دیگرش: جلالالدین رومی.
در سال[۷] ۱۲۴۴، مولانا، با شمس تبریزی آشنا شد. شمس قلندری درویش و سیاح بود؛ با زبانی تلخ. روندی که از یکی شدن راهشان آغاز شد، زندگیشان را از بیخ و بن دگرگون کرد. این طور یکی شدن، آغاز اتحاد قلبیای استثنایی بود. اتفاقات بین آنها را متصوفۀ سدۀ بعد به برخورد دو دریا[۸] تشبیه کردهاند. در سایۀ این ملازمت بلاتشبیه بود که مولانا جرئت کرد از یک عالم دینِ نزدیک به تفکر حاکم، به مدافع عشق سوزان، آفریدگار اصلی سماع و شاعری پرشور تبدیل شود. آثاری معظم در این میان نوشت که لقب شکسپیر اسلام را برازندهاش ساخت. در میان تعصبهای ریشهدوانده در عمق و عصر پیشداوریها، از معنویتی صلحآمیز، فراگیر و جهانی دفاع کرد. و درِ خانهاش را بیاستثنا برای هر انسانی بهاندازۀ توانش باز گذاشت. همانگونه که آنوقتها جنگ با کفار را جهاد ظاهری میدانستند، به جهاد باطنی که هدفش بلوغ انسانها بود، پرداخت. آدمها را به مجادله با «خود»شان خواند و قدمبهقدم به شکست «نفس»شان نزدیکتر ساخت.
با وجود این، همه این افکار را قبول نداشتند. همانگونه که همهکس، توفان عشقی را که در دل دارد، نمیبیند. مناسبات روحانی پرقوت میان شمس و مولانا در معرض حملات، افتراها و شایعات قرار گرفت. کسانی پیدا شدند که مدعی کفرآمیز بودن گفتههای آنان شدند. درست نفهمیدندشان. مورد بحث قرار گرفتند. مورد حسادت واقع شدند. و درنهایت، از بین آدمهای خیلی نزدیک به خودشان اهانت دیدند و سه سال بعد از آشناییشان به شکلی غمبار از همدیگر جدایشان کردند.
اما حکایتشان در اینجا تمام نشد.
در اصل، نهایتاً این حکایت ختم نشد و ادامه پیدا کرد. هشتصد سال بعد از آن، شمس و مولانا جلالالدین رومی، هنوز زنده و پویا در بین ما در حال سماعاند.
——
[۱] طبع نیکلسون
[۲] در اصل: دنبال اجاق چهل نان
[۳] در اصل: در اجاقها نانی نماند.
[۴] خاموش تخلص اولیۀ مولانا بود. بعدها همهجا بهجای تخلص نام شمس را میگذاشت. (م)
[۵] نویسنده کلمۀ «بشنو» را به فارسی آورده است.
[۶] beylik
[۷] مطابق ۶۴۲ ه.ق و ۶۲۳ ه.ش
[۸] در اصل: دو عمان
ادبیات اقلیت / ۱۳ آبان ۱۳۹۴
مقدمۀ مترجم | بخش نخست | بخش دوم | بخش سوم | بخش چهارم | بخش پنجم | بخش ششم | بخش هفتم | بخش هشتم