چهل ناموس عشق / بخش هفتم Reviewed by Momizat on . پاره‌ی نخست خاک چیزهای عمیق٬ ساکن و خشن زندگی شمس کاروان‌سرایی در نزدیکی سمرقند٬ مارس 1242 [1] به‌وقت غذا خوردن٬ هنگام غروب٬ باز هم کشیده شدم به عالمِ دیگر. این پاره‌ی نخست خاک چیزهای عمیق٬ ساکن و خشن زندگی شمس کاروان‌سرایی در نزدیکی سمرقند٬ مارس 1242 [1] به‌وقت غذا خوردن٬ هنگام غروب٬ باز هم کشیده شدم به عالمِ دیگر. این Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » رمان ترجمه » چهل ناموس عشق » چهل ناموس عشق / بخش هفتم

چهل ناموس عشق / بخش هفتم

آفریننده را به هر لغت و صفت که بخوانی، آینه‌ای است که خود را در آن می‌بینی. چون بخوانی‌اش همچون موجوی ترس‌آور و شرم‌زده، ‌خود نیز بیشتر شرم‌زده و ترس‌آوری.
چهل ناموس عشق / بخش هفتم

پاره‌ی نخست
خاک
چیزهای عمیق٬ ساکن و خشن زندگی

شمس

کاروان‌سرایی در نزدیکی سمرقند٬ مارس ۱۲۴۲ [۱]

به‌وقت غذا خوردن٬ هنگام غروب٬ باز هم کشیده شدم به عالمِ دیگر. این بار چیزهایی که می‌دیدم آن‌قدر جاندار٬ آن‌قدر حقیقی٬ آن‌قدر روشن بودند که…

خانه‌ای بود که حیاطش با گل‌های زردِ غنچه‌وار تزیین شده بود. وسط حیاط چاهی بود با خنک‌ترین آبِ جهان٬ اواخر خزان بود و ماهِ تمام در آسمان، حیوانی که از تاریکی نفس می‌گرفت هم، آن وسط بود. چیزی شبیه خفّاش و عینِ گرگ، برخی در حال زوزه‌کشیدن و برخی در حال بانگ‌زدن.

بعد از چند لحظه انسانی میان‌سال، چشم‌سرخ، نازک‌بین و چهارشانه از خانه بیرون آمد. توی صورتش سایه‌ای تاریک و توی چشم‌هایش ملالی بی‌مثال بود.

شمس، شمس٬ کجایی؟ سر به چپ و راست می‌گردانید و صدا می‌کرد. باد خیلی بدی وزید و ماه رفت پشت ابرها. انگار طبیعت می‌خواست این طوری شاهد همه‌ی وقایع باشد. جغدها بانگ نمی‌زدند و خفاش‌ها بال، و آتش اجاق کم‌سو شد. همه‌ی دنیا مطلقاً بی‌صدا شد و وقفه‌ای طولانی پدید آمد. آن آدم با گام‌هایی سنگین به چاه نزدیک شد؛ و خم شد و ته چاه را دید. به پچپچه گفت: جانم! عزیزم! شمس، نکنه اونجایی؟ برای این که چیزی بگویم دهانم را باز کردم اما صدایی از میان لب‌هایم بیرون نیامد. آن آدم دوباره خیره شد ته چاه و با دقت کاویدش. جز تاریکی چیزی روی آب نتوانست ببیند. بعداً یک‌هو آن ته٬ توی آن آب‌ها وقتی که خم شده بود، شناور روی آب، دستم را تشخیص داد که تکان می‌خورد، بعد کمی بالاتر را که نگاه کرد یک جفت چشم تشخیص داد. به ماه کامل که از میان ابرهای تیره و سخت نگاه می‌کرد چشم‌هایم از ته چاه.

به ماه نگاه می‌کردم از زمین و حساب قاتلم را از آسمان می‌پرسیدم. آن مرد افتاد روی زانوهایش و شروع کرد به زدن به سینه‌ی خودش و شروع کرد به فریاد: کشتن٬ شمسو به قتل رسوندن.

در همین حین از پشت درخت‌ها، سایه‌ای مانند یک گربه‌ی وحشی با ظرافت و آرام و به‌سرعت از دیوار باغچه بالا رفت. آدمِ توی حیاط، قاتل را تشخیص نداد. از اضطرابی که می‌کشید و زیرش له می‌شد، جیغ می‌زد و بعد مثل آینه‌ای بی‌زنگار ترک ‌خورد و از درد شکست. فریادش مثل شکسته‌های تیز جامی، چهارگوشه‌ی باغ پر شدند و سوراخ‌سنبه‌های شب را پر کردند.

 هوی! مگه دیوانه‌ شدی مرد؟ چرا عین دیوونه‌ها داد می‌زنی؟

مگه با تو نبودم بچه؟ این مسخره بازیو تموم کن وگرنه میندازمت بیرون.

مگه نمی‌شنوی؟ می‌گم خفه کن اون صداتو!

به صدای داوودی‌ای که بغل گوشم حرف می‌زد گوش نکردم‌ صرفاً برای این که کمی بیشتر توی آن عالم بمانم. به نوع کشته شدنم فکر می‌کردم. می‌خواستم باز، آن دیگری را که چشم‌هایی صاف و حزن‌آلود داشت دوباره ببینم. او کی بود؟ عجب! با من چه پیوستگی‌ای داشت؟ چشم او توی شب چرا این‌قدر می‌توانست اندوهگین باشد چرا داشت مرا جستجو می‌کرد؟ اما برای ماندن در عالمِ دیگر فرصتی نماند. یکی، از بازویم گرفت و با حدّت و شدّت زیاد مرا کشید. آن‌قدر که نزدیک بود دندان‌هایم از دهانم بیرون بریزد. این‌طور دوباره به درون این دنیا کشیده شدم‌.

 خیلی سنگین و با بی‌میلی چشمانم را باز کردم و صاحب صدایِ داوودی را در کنارم یافتم. آدمی بلندقد و چاق بود. سپیدی افتاده بود به ریشش و سبیل‌های درازی داشت که نوکشان را با موم چرب کرده بود. شناختمش: خان‌چی[۲] بود.

در همان لحظه دو چیز حالی‌ام شد: آدمی بود که دادوبیداد و خشونت و تهدید، عادتش شده بود؛ و حالا از شدت خشم چشم‌هایش از حدقه بیرون زده بود.

گفتم: چی شده؟ چرا بازومو می‌کشی؟

خان‌چی با خشونت غرید: چی شده؟ تو باید بگی چی شده! برای همین داد زدنته. داشتی مشتریامو فراری می‌دادی مرد!

برای این که از دست خان‌چی که دست‌هایش عین منگنه بود  خلاص شوم تلاش کردم؛ «راس میگی؟ داد می زدم؟» این را با صدایی خفه پرسیدم.

اونم چه دادی. عین یه خرس خاکستری که لای پنجه‌هاش خار رفته فریاد می‌کشیدی. گفتم الانه که سقف بیاد پایین. چه بلایی سرت اومد؟ وسط غذا خوردن خوابت برد. کابوسی چیزی می‌دیدی لابد.

می دانستم چیزی که عقل خان‌چی قبولش می‌کند همین است و صرفا برای این‌که خان‌چی رهایم کند و راحتم بگذارد بایستی حرف‌هایش را تصدیق کنم اما زبانم به دروغ گفتن نمی‌چرخید.

«خیر! همچون چیزی نبود؟ نه خوابم برد و نه کابوس دیدم» و اضافه کردم: «من هیچ‌وقت رؤیا نمی‌بینم.»

خان‌چی دوباره پرسید: پس برای چی جیغ‌وداد می‌کردی؟‌

چون که رفته بودم به عالم دیگه و برگشتم. من گاهی وقتا می‌رم عالم دیگه برای کشف و شهود. کشف و شهود یه چیزه٬ رویا دیدن یه چیز دیگه.

خان‌چی با دهانِ باز و حال عجیبی نگاه کرد به من و با غیض شروع کرد به جویدن نوک سبیل‌هایش. آخرش گفت:

شما درویش‌ها همه‌تون یه چیزی‌تون می‌شه. عقلتون پاره‌سنگ برداشته. عین تو ابدال‌هایی که دیگه هیچی! وقتی همه‌ی روزو روزه می‌گیرید و آفتاب مستقیم می‌زنه به کله‌تون٬ کله‌تون از کار میفته و در هرحال سراب می‌بینید.

خندیدم. حق داشت. مگر نمی‌گویند بین فنا شدن در خدا و از دست دادن عقل یه نقطه فاصله است. دو بچه در آن لحظه آمدند که  طبق بزرگی را گرفته بودند‌ و می‌آوردند؛ روی طبق گوشت تازه‌سرخ‌شده‌ی بز، ماهی‌های نمک‌سود و شامی‌کباب‌های پر از ادویه و چاشنی‌ و نان‌های پخته‌شده در چربی پیه. شورباهای سیرابی و عدس. بچه‌ها وقتی داشتند غذاها را بین مشتری‌ها تقسیم می‌کردند رایحه‌ی پیاز و سیر و انواع چاشنی‌ها بلند شد. وقتی آمدند سر میزی که من نشسته بودم یک کاسه شوربا و یک تکه نان سیاه بیشتر برنداشتم. خان‌چی  به چیزهایی که جلوم گذاشتم نگاه ‌کرد. بعد در حالی که از بالا نگاه می‌کرد پرسید: ببینم پول اینارو داری بدی؟ گفتم نه اما می تونم در ازای خوراک و شب موندن در اینجا یک خوابتو تعبیر کنم.

اولش مگه نگفتی خواب نمی بینی؟

درسته. هیچ وقت رویا نمی بینم اما تعبیرچی رویا هستم! کاروانسرادار در حالی که سرش را  تکان می داد گفت: نگفتم! همتون عقلتون پاره‌سنگ برمی‌داره! جاشه که همین‌ الان بندازمت بیرون. ببین! این حرفارو گوشواره کن و بزن به گوشات. بزن کنار اون کشکول درویشی که به خودت آویزون کردی. نمی دونم چند سالته اما معلومه که اندازه‌ی هر دو تا دنیا دعا کردی. این کارهارو دیگه ول کن. برو یه خانم زیبا پیدا کن و ازدواج کن؛ و زاد و رود به هم بزن. اون وقت ریشه می دوونی و پاهاتو یه جای محکم میذاری. در همه جا پریشانی هست. پس گشتن دور دنیا چه معنایی داره؟ از من به تو نصیحت! به پیدا کردن چیز تازه فکر می‌کنی؟ ببین از چارگوشه‌ی دنیا مسافر میان تو این کاروانسرا بمونن. دو سه قدح که بالا بندازن همه حکایت‌های شبیه هم می‌گن. انسان در هر جایی همون انسانه. آش همون آش، آب همون آب و اَن هم  همون اَنه!

«ولی من چیز متفاوتی جستجو نمی کنم که. فقط حق را جستجو میکنم.» اینو بهش گفتم. «سفر من، سفرِ جستن رَبّ است.»

حالا کجاها دنبالش می‌گردی؟ خان‌چی این را گفت، بعد یک هو عصبانی شد: رَبّت رفت. حالا کی برمی‌گرده نپرس چون نمی‌دونم!

وقتی این حرف‌ها زده می‌شد سوزشی در قلبم احساس کردم. «کسی که بد می‌گه از خدا، در اصل از خودش بد گفته» این را بهش گفتم؛ «چه بدونه، چه ندونه، همینه که هست!»

لب‌های خان‌چی به تبسمی از هم باز شد. توی صورتش انفعال و سرخوردگی کودکانه‌ای خوانده می‌شد.

پرسیدم: مگه خودش نمی‌گه ما از رگ گردن به شما نزدیک‌تریم؟ خدا که اون‌ دوردورها توی یک تختِ فرسنگ در فرسنگی ننشسته. هر آن و هر جا در کنار ماست. به همین خاطر هیچ وقت مارو ترک نمی‌کنه. خودش خودشو چطور می‌تونه ترک کنه؟

خان‌چی در حالی که می‌خواست خودش را آرام نشان دهد گفت: این طوری که تو خیال می‌کنی نمی‌تونه باشه. مارو ترک کرد! بعد با حالتی سرد ادامه داد:  باور کن این جوری بهتره. اگه خدا اینجا باشه و این همه فلاکتی که به سرمون میادو ببینه و انگشتش رو هم تکون نده! پس بگو اون دیگه چه ربّیه!

یواش گفتم:‌این اولین ناموس[۳] از چهل ناموسه.

«ناموس یکم: آفریننده را به هر لغت و صفت که بخوانی، آینه‌ای است که خود را در آن می‌بینی. چون بخوانی‌اش همچون موجوی ترس‌آور و شرم‌زده، ‌خود نیز بیشتر شرم‌زده و ترس‌آوری. لکن اگر چون بخوانی‌اش، عشق و مرحمت و شفقت در ذهنت نقش بندد خود نیز موجودی از عشق و مرحمت و شفقت آکنده‌ای.»

خان‌چی گفت: چی میگی ؟ این چیزی که تو میگی با این حرف که خدا ساختهٔ خیال ماست هیچ فرقی نداره. به نظر من می رسه که تو….

در همین لحظه بین سکوهای عقبی ما قیامتی شد که باعث شد حرفش نیمه‌تمام بماند. وقتی برگشتیم و به جایی که هیاهو می‌آمد نظر انداختیم دیدیم که دو مرد درشت‌اندام نعره‌های مستانه می‌زنند. دونفری با بی‌حیایی تمام برای دیگر مشتری‌ها باعث آزار می‌شدند. کاسهٔ های آششان را می ریختند و قدح‌هایشان را می نوشیدند. هرکس هم اعتراضی می‌کرد عین پسر کوچولوهای بی‌عار  هر چه دم دستشان بود پرت می‌کردند سمت معترض.

خان‌چی تا این منظره را دید دندان‌هایش را به هم فشرد. این مجسمه‌های آدمو نیگاه کن! دنبال دردسرند انگار! سِیر کن درویش! سِیر کن درویش و یاد بگیر!

این حرف را زدن همان و رسیدن خان‌چی به آن ور اتاق همان. گلوی یکی از مشتری‌های مست را گرفت یک مشت محکم خواباند توی صورتش. مرده که توقع همچون چیزی را نداشت عین یک جوال خالی افتاد. از دهانش جز یک آه خفه چیزی بیرون نیامد. مشتری بعدی سعی کرد کاری کند اما مشت‌های خان‌چی چیزی نگذشت که او را هم به زمین انداخت. بعد خان‌چی لگد محکمی به پهلوی مرد افتاده زد و با چکمه‌های سنگینش دست او را له کرد. صدای شکستن انگشت‌هایش را شنیدیم.

ناله‌کنان گفتم: تمومش کن! میخوای بکشی مرده رو. اینو میخوای؟

صوفی‌ام من، از جان به بهای جان خودم محافظت می‌کنم. سوگند خورده‌ام. مورچه را هم نمی‌رنجانم. پرنده اگر ببینم سلیمان را به خاطر می‌آورم. ماهی ببینم یونس را. وظیفه‌ام یاری کردن است؛ زنده کردن است. چون دیدم انسانی به انسان دیگر آسیب می‌زند برای کمک به طرف ضعیف، هر چه از دستم برآید می‌کنم. لکن خشونت از آداب ما نیست. آن‌چه از دستم برمی‌آمد این بود که تن فانی‌ام را همچون پرده‌ای بی‌جان میان خان‌چی و مسافر حائل کنم.

خان‌چی با خشم خیره شد به من. تهدیدکنان گفت: درویش، تو به این کارها کاری نداشته باش وگرنه تو را هم تا جان داری می‌زنم.  اما هر دو می‌دانستیم که لاف و رجزی بیش نیست این حرف‌ها.

چیزی نگذشت که چند غلام‌بچه آمدند و مشتری‌ها را از زمین بلند کردند. نگاهشان کردم. یکی‌شان انگشتش شکسته بود و یکی دیگر بینی‌اش. خون همه‌جا رو گرفته بود. سکوتی ترسناک بر کاروانسرا مستولی شد. خان‌چی راضی از ضربِ شستی که نشان داده بود زیرچشمی مرا نگاه کرد. با نوعی تبختر.  رویش به من بود اما انگار با همه بود. عین پرنده‌ی شکاری‌ای که بر افق دور حکم می‌راند صدایش از بالا می‌آمد.

دیدی آقای درویش، نمی‌خواستم دعوا کنم اما کردم. اصلا مگر چاره‌ی دیگری هم داشتم؟ میدون رو برای این انسان‌های حیوان‌صفت خالی می‌کردم؟ هر وقت خدا بنده‌هاشو این پایین رها می‌کنه برقرار کردن عدالت میفته گردن خودمون. این بار که باهاش حرف زدی بگو که بدونه اگه یه بره رو سر خود ول کنه آخرش اون بره گرگ میشه.

شانه‌ای تکان دادم. همین‌طور که به در نزدیک می‌شدم گفتم: در اشتباهی.

این که می‌گم زمانی بره بودم اما حالا گرگ شده‌ام اشتباه است؟

نه. تا اینجاش درسته. حقیقتا گرگ شدی. دارم می‌بینم. اما این که به کارایی که می‌کنی میگی «عدالت»؛ اشتباهت اینجاست.

خان‌چی پشت سرم داد زد: یه لحظه وایسا رفیق. کارم با تو تموم نشده. به من بدهکاری. عوض پول خورد و خوابت می‌خوام رویامو تعبیر کنی.

بهش گفتم: اگر بخوای برات کار بهتری می‌کنم. بیا دستت را بده فالت را بگیرم.

صاف رفتم سمت خان‌چی، بدون این که چشم از نی‌نی‌های چشمش که انگار شعله می‌کشیدند بردارم. با این که انگار میلی به این کار نداشت اما دست راستش را که گرفتم و باز کردم حرفی نزد. فال‌چی ادعا می‌کند که از کف دست آدم‌ها آینده‌شان را می‌خواند. من فقط گذشته رو می‌خونم. گذشته‌ی انسان یا راهی که باید از آن می‌گذشته اما نتوانسته.

خطوط کف دست خان‌چی را نگاه کردم. عمیق و تَرَک‌تَرَک بود. خط‌ها ثابت نبودند. انواع موج‌ها می‌آمد جلوی چشمم.در اطراف هر انسان هاله‌ای از رنگ‌ها وجود دارد. مال این مرد، خاکستری‌طور بود. به آبی تیره می‌زد. گوهر روحش سفته شده بود و کناره‌هایش ریخته. انگار قدرتی در درون برایش باقی نمانده بود که با دنیای بیرون بجنگد. خان‌چی در اصل مثل گیاهی بود که از درون خشکیده است. ضعف روحی‌اش را می‌خواست با قدرت بدنی‌اش جبران کند. ضعف درونی‌اش در قدرت‌ بدنی‌اش جلوه می‌کرد. برای همین بود که مدام برای دیگران رجز می‌خواند.

تپش قلبم تندتر شد زیرا چیزهای تازه ای داشتم می‌دیدم. اولش تصویری که می‌آمد را به سختی می‌دیدم انگار از پشت یک پرده‌ی توری می‌دیدمش. بعد هر چه بود و نبود به وضوح جلوی چشمم آمد.

 خانم جوانی بود با گیسوانی شاه‌بلوطی که بر پاهای برهنه‌اش خالکوبی‌ای سیاه و بر شانه‌هایش شالی قرمز بود.

 یکی را که دوست داشتی از دست دادی. این را گفتم و دست چپ خان‌چی را گرفتم.

رگ‌های سینه‌ی زن باد کرده بود. شکمش بالا آمده بود. انگار همین الان است که شکافته شود. توی خانه‌ای آتش‌گرفته به دام افتاده. سوارهای زین‌نقره‌ای خانه را دوره کرده‌اند. هوا را کاه سوخته و بوی گوشت سوخته‌ی انسان سنگین کرده است. سواران مغول با بینی‌های پرّه‌گشاد و گردن‌های کلفت و دل‌های مثل سنگ. لشکرهای چنگیزخان!

حرفم را درست کردم؛ یکی نه دو نفر را . شکم اولش را حامله بوده زنت.

خان‌چی چشم‌هایش را تنگ کرد.  نگاهش را دوخت به چکمه‌های چرمی‌اش. سرش پایین بود و لب‌هایش را به هم فشرد و همین‌طور صورتش توی هم رفت. نقشه‌ای ناخوانا شد. یک‌هو از سنّش پیرتر آمد به چشمم.

یواش گفتم: می‌دونم که تسلی غمت نیست اما حقیقتی هست که باید بدانی. چیزی که زنت را کشت، نه آتش بود نه دود. تیر و تخته‌های سقف افتاد رویش. همان آن یعنی بی که درد بکشد مرد. آن طور که  تو خیال می‌کردی دچار دردهای  وحشتناک شده، نبود.

ابروهای خان‌چی درهم رفت. مثل کسی بود که زیر باری که به فکر نمی‌رسد کمر خم کرده. با صدایی که از تألم خش‌دار شده بود گفت: از کجا می‌دونی همچین چیزی رو؟ سحر و جادو بلدی؟

سوالش را نشنیده گرفتم. چون نتوانستی زنت را به شکلی مناسب به خاک بسپاری خودت رو گناهکار می‌دونی. حالا توی کابوس‌هایت می‌بینی که او سینه‌خیز از گودی بیرون می‌آید. اما ذهنت برات بازی در آورده. در اصل، هم زنت و هم پسرت تو حال فوق‌العاده‌ای هستن. سبک و رها مثل یک ذره‌ی نور  دارند توی ابدیت می‌گردند.

کلمه‌هایم را بالا و پایین کردم و آخرین حرفم را زدم: اگه بخوای بازم میتونی بره بشی. زیرا درونت این وجود داره هنوز. جوهره‌اش را از دست نداده‌ای.

این حرف را که شنید انگار که دستش به تابه‌ی داغی خورده باشد از من جدا شد و گفت:  به من نگاه کن درویش. ازت اصلا خوشم نیومد. امشبو می‌تونی اینجا بمونی اما فردا صبح باید دود بشی بری هوا. دیگه این ورا قیافتو نبینم.

سرم را پایین انداختم. فهمیده بودم.

جریان این‌گونه است. راستش را که گفتی از دستت عصبانی و ناراحت می‌شوند. از عشق بحث کنی که هیچ. تند و تیز می‌شوند. وحشی می‌شوند. ازت نفرت به دل می‌گیرند.

——

[۱] شعبان ۶۳۹ ه.ق.

[۲] Hanci: کاروانسرادار

[۳] قاعده و قانون

ادبیات اقلیت / ۱۷ آذر ۱۳۹۴

بخش‌های دیگر

مقدمۀ مترجم | بخش نخست | بخش دوم | بخش سوم | بخش چهارم | بخش پنجم | بخش ششم | بخش هفتم | بخش هشتم

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا