چهل ناموس عشق / بخش هشتم Reviewed by Momizat on . اللا بوستون، 18 مِی 2008 بعد از درگیری اللا با دختر بزرگ و شوهرش فضای خانه آن‌قدر ملتهب بود که او مدتی نتوانست برای خواندن ملت عشق فرصت پیدا کند. انگار در دیگی اللا بوستون، 18 مِی 2008 بعد از درگیری اللا با دختر بزرگ و شوهرش فضای خانه آن‌قدر ملتهب بود که او مدتی نتوانست برای خواندن ملت عشق فرصت پیدا کند. انگار در دیگی Rating: 0
شما اینجا هستید:خانه » داستان کوتاه » رمان ترجمه » چهل ناموس عشق » چهل ناموس عشق / بخش هشتم

چهل ناموس عشق / بخش هشتم

با خود گفت:‌ اگر شمس تبریزی فال مرا می گرفت در گذشته‌ام چه می‌دید؟
چهل ناموس عشق / بخش هشتم

اللا

بوستون، ۱۸ مِی ۲۰۰۸

بعد از درگیری اللا با دختر بزرگ و شوهرش فضای خانه آن‌قدر ملتهب بود که او مدتی نتوانست برای خواندن ملت عشق فرصت پیدا کند. انگار در دیگی را که درست وسطشان قرار داشت و در حال جوشیدن و حباب‌ زدن بود یکهو برداشته بودند و فشار و بخار داخلش سر آمده بود. دلخوری‌های پیشین با قهرآلودگی‌های جدید ادامه پیدا کرده بود. مع‌الاسف آن درِ مشئوم را کسی جز اللا برنداشته بود. به خاطر این که با اسکات تماس گرفته بود و بهش گفته بود چشمش را بر ازدواج با دخترش ببندد.

بسیار بعدها از این مکالمه و چیزهایی که در آن گفته بود خیلی پشیمان می‌شد ؛ اما در آن زمان نبود. در آن روز هجدهم از ماه مِی همچون کسی که به کوه‌های استوار پشت دارد از خودش مطمئن بود و در مداخله در زندگی دیگران، چیز بدی نمی‌دید.

«سلام اسکات. منم اللا، مامان جینت!»  این را با صدایی ناغمگین٬ خونسردانه و آسوده، پای تلفن گفت. جوری حرف می‌زد که انگار تماس‌گرفتن با دوست‌‌پسرِ دخترش در نظرش واقعه‌ای پیش‌پاافتاده است: «اگه راحتی، کمی با هم حرف بزنیم.»

«خانم روبینشتین٬ عجب غافلگیری‌ای! حتما بفرمایید.» اسکات که زبانش نمی‌چرخید، این را تته‌پته‌کنان گفت. به رغم حیرت‌زدگی زیاد، سعی داشت ادب و نزاکت را رعایت کند.

همان وقت اللا با همان ادب و نزاکت به اسکات گفت که هیچ دشمنی و پدرکشتگی با او ندارد. به همین خاطر هم نباید از حرف‌هایی که خواهد شنید دچار کج‌فهمی شود و باید بداند که برای ازدواج با دخترش خیلی جوان است. به‌علاوه هنوز بیکار و بی‌تجربه هم هست. شاید این گفت‌وگوی تلفنی دلش را بشکند و احساساتش را جریحه‌دار کند اما خیلی زود می‌فهمد که او چه می‌خواسته بهش بگوید و به او حق می‌دهد؛ حتی از این که در وقتش این اخطار را داده از او بعدها تشکر هم می‌کند. خیلی بهتر است تا قضیه را بی‌سروصدا تمام کند. به‌علاوه خوب است که راجع به این تماس تلفنی چیزی به ژانت نگوید. اللا این‌ها را یکی‌یکی گفت.

از آن طرف خط هیچ صدایی نمی‌آمد.

عاقبت اسکات قدرت تکلم پیدا کرد و گفت: خانم روبینشتین فکر می‌کنم شما ما رو درک نکردین. من و جینت عاشق همیم.

اینو باش! بفرما! باز همان حرف‌های قالبی. اللا از این که آدم‌ها چقدر می‌توانند صاف و ساده باشند شگفت‌زده شد. انگار اگر دو تا دل یکی شوند دنیا می‌شود فردوس اعلی. یا این که عشق یک عصای جادویی دارد که می‌تواند با یک ضربه همه‌چیز را به بهترین شکل برساند.

البته اللا این‌ها را که توی ذهنش بودند نگفت. این‌ها را گفت: پسرم درک می‌کنم چه احساسی دارین؛ اما حالا خیلی جوونید. از کجا معلوم. یکهو می‌بینی فردا عاشق کس دیگری شدین.

خانم روبینشتین این را به حساب بی‌ادبی من نذارید اما اگه همچین احتمالی باشه همه در معرضش هستند. از کجا معلوم خود شما فردا عاشق کس دیگه‌ای نشید.

اللا خنده‌ای هیستریک کرد. من یک زن خونه‌دارم. انتخابی کردم و یه عمر پاش ایستادم. شوهرم هم همین‌طور. چیزی هم که می‌خوام بهت بگم همینه اسکات. ازدواج یه تصمیم ساده نیست. باید با دقت و جدیت همه‌ی جوانبو بسنجی.

اسکات پرسید یعنی الآن شما دارید به من توصیه می‌کنید چون ممکنه یه روز عاشق کس دیگه‌ای بشم کسی رو که الآن دیوونه‌وار عاشقشم ول کنم؟

صحبتشان بعد از این با افتادن از یک سرازیری فرقی نداشت. توقعات متقابل٬ درد دل‌ها٬ یأس‌ها و متلک‌ها…همه باهم مخلوط شدند. عاقبت وقتی اللا تلفن را قطع کرد دست‌هایش از عصبانیت می‌لرزید. فوری به آشپزخانه رفت و کاری کرد که هر وقت دلش می‌گرفت انجام می‌داد: پختن غذا!

نیم ساعت بعد شوهرش زنگ زد.

باورم نمی‌شه اللا. شنیده‌ام به اسکات زنگ زدی و ازش خواستی با دخترت ازدواج نکنه. مگر همچین چیزی ممکنه؟ خواهش می‌کنم بهم بگو همچین کار ابلهانه‌ای نکردی.

‌نفس اللا لحظه‌ای بند آمد. تورو خدا ببین خبرها چه زود پخش می‌شن. خیله خب…درسته زنگ زدم؛ اما اجازه بده توضیح بدم.

ولی دیوید در وضعی نبود که اجازه‌ی چیزی را بدهد. نتوانست جلوی خودش را بگیرد. حرف اللا را برید: چی رو می‌خوای توضیح بدی؟ چطور تونستی همچین کاری بکنی؟ اسکات قضیه رو واسه جینت تعریف کرده. دخترت نابود شده. می‌خواد چند روز پیش لارا بمونه. تورو هم نمی‌خواد ببینه.

دیوید پس از کمی من و من حرفش را زد: اگر از من می‌پرسی کمی هم حق داره همچین احساسی داشته باشه. چرا این‌قدر دخالت می‌کنی تو زندگی بقیه؟

آن شب تنها جینت نبود که خانه نیامد. دیوید هم با موبایلش به اللا پیام داد که یک کار فوری پیش آمده و نمی‌تواند خانه بیاید. توضیح نداده بود این کار فوری چیست.

قبلاً هیچ‌گاه همچون کاری نکرده بود. رفتارش با روح زناشویی‌شان در تضاد بود. از گلی به گل دیگر می‌پرید؛ این که آشکار بود. احتمالاً با زن‌های دیگری ارتباط داشت. شاید مشت‌مشت پول هم برایشان خرج می‌کرد. به‌هرحال اللا به همه‌ی این‌ها عادت کرده بود؛ اما تا آن روز نشده بود که شوهرش شب به‌موقع به خانه نیاید و موقع شام پشت میز سر جای هرروزه‌اش ننشیند. میانه‌شان هرقدر هم بد بود اللا برای او غذا می‌پخت و دیوید هم هر چه او توی بشقابش می‌گذاشت با تبسم و امتنان می‌خورد و هر بار پس از اتمام غذا حتماً از ته دل می‌گفت دستت درد نکنه؛ و اللا هر بار این سه کلمه را می‌شنید با خودش می‌گفت شوهرش دارد سربسته از او عذرخواهی می‌کند.

و می‌بخشیدش. همیشه بخشیده بودش.

حالا اما شوهرش برای اول بار همچون آدم‌های بی‌خبر از همه‌ چیز عمل می‌کرد. اللا برای وضع ایجادشده خودش را مقصر می‌دانست؛ اما راستش خود را همیشه گناهکار دانستن و بار اشتباه‌های دیگران را به دوش کشیدن جزئی از تار و پود شخصیت اللا روبینشتین شده بود.

وقتی با دوقلوها نشست پشت میز، احساس گناه جایش را داد به افسردگی. نه به پا بر ز‌مین‌کوفتن‌های ایوی برای سفارش پیتزا توجه کرد نه به این که اورلی نمی‌خواست چیزی بخورد. به هر دو تا خرخره نخودفرنگی و سبزی آب‌پز خوراند. در نظر اول هنوز همان مادر همیشگی بود که به بچه‌هایش نهایت توجه را می‌کند و طناب‌ها را محکم توی دستش نگه داشته است. درحالی‌که در درونش خلأیی بود که روز‌به‌روز داشت عمیق‌تر می‌شد. سرحال نبود. حوصله‌ی هیچ‌چیز را نداشت.

انگار به خلأ آبستن بود. هر دقیقه و ساعتی که می‌گذشت خلأ درونش گنده‌تر می‌شد. حتماً روزی وضع حمل می‌کرد. مجبور می‌شد با احساساتش روبه‌رو شود؛ اما نمی‌دانست در آن لحظه چه باید بکند.

 بعد از شام بچه‌ها رفتند به اتاقشان و اللا پشت میز تنها ماند. سکوتی که دورش را گرفته بود یک‌لحظه سنگین شد و دلش زیر بار وهم و خیال له شد. غذاهایی که آن‌قدر برای پختشان زحمت کشیده بود یک‌باره در نظرش الکی و بی‌مزه شدند. حتی بی که متوجه باشد دلش داشت برای خودش می‌سوخت. در آستانه‌ی چهل‌سالگی بود. چهل سال را در این دنیا از سر گذرانده بود. ترسید که نکند زندگی‌اش را بیهوده به هدر داده باشد. باآنکه محبت پایان‌ناپذیری در وجودش داشت و می‌خواست ایثارش کند٬ کسی از او طلبش نمی‌کرد.

فکرش به سوی ملت عشق رفت. شخصیت شمس تبریزی نظرش را جلب کرده بود.

با حالتی نیمه‌شوخی زیرلبی گفت: کاش کسی مثل اون دور و برم بود. به زندگیم رنگ می‌داد. این رو که مطمنم!

یکهو توی ذهنش مردی رازآمیز، قدبلند، موسیاه  و چشم و ابرو سیاه، با یک شلوار چرم و کت موتورسواری جان گرفت. حالا اگر مرده موهای سیاه افشان تا سر شانه ها داشته باشد و سوار هارلی دیویدسون قرمزی  هم باشد که دیگر فوق‌العاده است. همین جوری به تصویر توی ذهنش لبخند زد. صوفی موتورسوار خوش‌تیپ و جداب و رازآلودی که در اتوبانی خلوت با نهایت سرعت می‌راند! اگر الآن برود کنار جاده و اتواستاپ بزند و همچو مردی او را سوار ترک موتورش کند خیلی محشر می شود. مگر نه؟

 با خود گفت:‌ اگر شمس تبریزی فال مرا می گرفت در گذشته‌ام چه می‌دید؟

آیا می توانست توضیح دهد که چرا بعضی اوقات فکر و ذهنش این جور زیر سایه‌ٔ ابرهای سیاه نگرانی و تشویش قرار می‌گیرد؟  می‌توانست بگوید با آن که یک خانوادهٔ‌ پرجمعیت دارد چرا خودش را تنها و بی کس حس می‌کند؟ اللا کنجکاو شد، یعنی در اطراف او هم هاله وجود دارد؟ اگر آری، چه رنگی دارد؟ رنگ‌هایش درخشان‌اند یا مات و کدر؟  مگر این آخری‌ها، در زندگی‌اش چیز درخشانی هم داشت؟ واقعا چیز درخشانی بود؟

درست در آن لحظه، همان‌جا، اللا روبینشتین، مادر سه بچه، که در نور کم‌سویی که از اجاق گاز می‌تابید تک و تنها  پشت میز آشپزخانه  نشسته بود متوجه چیزی شد: هر قدر هم که بر زمین پا بکوبد و انکار کند، هر قدر هم که بر ضد آن از این در و آن در حرف بزند، مدت‌هاست که جایی در اعماق وجودش نیازمند عشق اشت؛ در حسرت عشق می‌سوزد.

ادبیات اقلیت / ۲ دی ۱۳۹۴

بخش‌های دیگر

مقدمۀ مترجم | بخش نخست | بخش دوم | بخش سوم | بخش چهارم | بخش پنجم | بخش ششم | بخش هفتم | بخش هشتم

چهل ناموس عشق / الیف شفق

چهل ناموس عشق / الیف شفق

تمامی حقوق برای پایگاه اینترنتی «ادبیات اقلیت» محفوظ است.

رفتن به بالا