چهل ناموس عشق / بخش نخست
چهل ناموس عشق
نویسنده: الیف شفق (شافاک)
مترجم: حجت زمانی
به مجلس دوست که به عشق صحبت، و به صبر پخته میکند.
عشق را به هیچ صفت و اضافهای نیاز نیست
دنیایی است برای خودش
یا در درون هستی و میانش
یا بیرون هستی در حسرتش
دیباچه
افتادن یک سنگ توی رودخانه اثر چندانی ندارد. فقط روی آب کمی باز میشودو سبُک موج برمیدارد، بفهمی نفهمی صدای تپّی هم میآید. آن هم آنقدر ناشنیدنی که گم میشود در هیاهوی آب روان. حالا همان سنگ را توی مرداب بینداز. اثرش ماندگار و عمیقتر خواهد بود. سنگ مرداب را متلاطم میکند. اول یک حلقه ایجاد میشود؛ بعد حلقه جوانه میزند، شکوفه میدهدو همینطور لایهلایه باز میشود. به چشم برهمزدنی سنگی ناچیز ببین چه میکند! سطح آب از هم وا میرود و دایرهی اولی دوایر دیگری میزاید تا اینکه دایرهٔ آخر به کنارهٔ مرداب بخورد و محو شود.
رود است و بیترتیبی و طغیاناش. ذاتاً به هر بهانهای میخروشد. تند میجوشد و با شتاب میخروشد. سنگ افتاده را میکشد توی خودش. مالک میشود، فرو میکشد و فرومیخوردش. بعد هم خیلی راحت از یاد میبردش. شلوغی ذات اوست. یکی بیشتر یا کمتر. اما آن مرداب، برای این طور موج برداشتن آماده نیست. یک سنگ برای زیر و رو کردنش بس است. از ژرفای وجود تکان میخورد و دیگر آن مرداب قبل از افتادن سنگ نیست.
اِللا روبنشتین هم از وقتی خودش را شناخته بود عین یک مرداب بود. داشت میرفت توی چهلسالگی اما عادات و احتیاجات و ترجیحاتش عین قبل باقی مانده بود. خط صافی بود جریان روزهایش. همانطور یکنواخت، مرتّب و عادی. خاصه این بیست سال آخر هر چیزی را با معیار زناشوییاش سنجیده بود. هر آرزویی که به وجودش پا میگذاشت، هر دوست تازهای که به دست میآورد حتی ناچیزترین قرارمدارهایش وابسته به این مسئله بود. تنها قطبنمایی بود که به زندگیاش جهت میداد.
دیوید، شوهرش، دندانپزشکی موفق و پردرآمد بود. پیوندشان محکم به شمار نمیرفت، اللا از این مسئله آگاه بود. ولی باور داشت که در ازدواج (خاصه ازدواجی مثل مال آنها پردوام) اولویتها متفاوت بود. از شور و عشق، چیزهای مهمتری هم توی یک زندگی زناشویی وجود دارد. مثل یک تحمل دوجانبه، شفقت، فهم و درک، احترام و بردباری. بالاتر از همه لازمۀ هر زندگی زناشویی عفو و بخشش است. اگر از دستتان برمیآید که باید بربیاید اگر شوهرتان قصوری مرتکب شد که میشود هر طور هست ببخشیدش!
چه غم اگر عشق و تعلق نباشد. چه لزومی دارد؟ در رتبهبندی مسائل مهم زندگی اللا عشق و عاشقی جایی آن پایینها مانده بود از خیلی وقت پیش. فوقش توی فیلمها بود عشق یا توی رمانهای خیال پردازانه. فقط توی آنها بود که شخصیتهای اصلی دختر و پسر با شور و حرارتی افسانهای چکیده از قصهها میتوانستند همدیگر را تا حدق مرگ دوست داشته باشند. اما زندگی، زندگی واقعی نه فیلم است نه رمان.
سرفهرست مسائل مهم زندگی اللا بچههایش بودند. دختر زیبایشان جینِت، دانشگاهی بود. دوقلوهایش (دختر: اُرلی و پسر: اِیوی) توی سن بلوغ بودند.
یک سگ گلدنرتریوِر دوازدهساله هم داشت: سایه. وقتی به این خانه آمد توله کوچولویی بیش نبود. از آن روز تا حالا شریک لایتغّیر پیادهرویهای اللا بود. اگرچه حالا سالخورده و چاق و تقریباَ کور و کر شده بود و پیمانۀ عمرش داشت پر میشد، اما دل اِللا به باور مرگ آتی سگش محل نمیگذاشت. هر چه میشد اللا تمام شدن چیزها را نمیپذیرفت. خواه یک دوره باشد خواه یک عادت یا پیوندی که خیلی وقت پیش گسسته شده باشد. اللا از باور فنا عاجز بود. با پایانها نمیتوانست کنار بیاید. حتی اگر این پایانها میآمدند و روی نوک بینیاش میایستادند.
خانوادۀ روبینشتَین در آمریکا، نورثهمپتن توی یک خانۀ بزرگ به سبک ویکتوریایی زندگی میکردند. هر چقدر هم خانه به تعمیر و تعدیل نیاز داشت اما ساختمان باشکوهی داشت. پنج اتاق خوب، سه پارکینگ و درهایی از چوب جنگلی فرانسوی داشت. علاوه بر اینها یک جکوزی خیلی عالی هم توی باغچهاش داشت. کل خانواده از فرق سر تا نوک ناخن بیمه بودند. بیمۀ عمر، بیمۀ خودرو، بیمۀ سرقت، بیمۀ آتش سوزی و بیمۀ سلامت. سپردههای بازنشستگی، پسانداز تحصیلات عالی بچهها و همین طور حساب مشترک بانکی هم بود. به جز خانهای که مینشستند دوتا آپارتمان لوکس دیگر هم توی باستن و رودآیلند داشتند.
برای به دست آوردن اینها اللا و دیوید تلاش کرده و عرق ریخته بودند. تخیّل خانهای که بچهها در هر طبقهاش به خوشی و سعادت بازی کنند و از اجاقش بوی کلوچههای زنجفیلی و دارچینی بیاید برای خیلیها شاید نخنما به نظر برسد اما از نظر آنها این ایده آلترین نوع زندگی بود. هدف مشترکشان را توی زندگی زناشویی همین قرار داده بودند. اگر نه همۀ آن، بخش زیادی از آن را به حقیقت پیوسته بودند.
سال پیش روز عاشقها، شوهرش به الّا یک گردنبند الماس به شکل قلب هدیه کرده بود. کنارش با یک بادکنک و خرسک کارتی هم گذاشته بود:
اللای محبوب من
زن خاموش و آرام و صبور همچون اولیای من
برای قبول کردنم همانطور که هستم و اینکه همسرم شدی
ممنون توام.
دوستدار الی الابد تو
شوهرت دیوید
اللا به کسی، خاصه شوهرش نتوانسته بود اعتراف کند اما حقیقت امر این بود که وقتی این خطوط را خوانده بود انگار داشت اعلان ترحیمش را میخواند. این را توی خودش ریخته بود. گفته بود: به هر حال موقع مرگم همینها را خواهد گفت. اگر صمیمی و صادق باشند اینها را هم اضافه خواهند کرد:
«اللائکِ ما کل زندگیاش عبارت بود از شوهر و بچههایش. دشواریهای مختلف سرنوشت را به تنهایی نمیتوانست سر کند. چون نه دانشاش را داشت نه تجربهاش را. هیچ وقت ریسک کردن را بلد نبود. تدبیر را رها نمیکرد. برای عوض کردن مارک قهوهاش هم باید خیلی کلنجار میرفت. آنقدر خجالتی و بیجرأت و ترسو بود که اگر تعبیرش جایز باشد توی بیعرضگی تک بود.»
به خاطر همین دللایل بود که هیچکس حتی خودش هم نفهمید اللا روبینشتین چه شد که بعد از بیست سال زندگی زناشویی یک روز دعوی طلاق داد و خودش را از دست ازدواج رها کرد و تک و تنها به مسافرتی رفت با پایانی نامشخص.
البته یک دلیل داشت: عشق.
اللا به شکلی کاملاً غیرمنتظره عاشق شد. عاشق یک آدم غیرمنتظره.
این دوتا نه در یک شهر زندگی میکردند و نه در یک قاره. فرسنگ فرسنگ دوریشان به کنار، شخصیتهایشان هم مثل روز و شب باهم فرق داشت. طرز زندگیشان هم علاوه بر همۀ اینها. بینشان یک پرتگاه بلند بود. در شرایط عادی سوختن دو نفری که به زور میتوانند همدیگر را تحمل کنند در آتش عشق هم، حادثۀ غیرمنتظرهای است. اما شد و چنان هم سریع شد که اللا آنچه را که بر سرش آمد را نفهمید تا از خودش محافظت کند. البته اگر محافظت انسان از عشق ممکن باشد.
عشق مثل سنگی بود که افتاد توی مرداب عمر اللا. آن را لرزاند، به هم زد و زیر و رو کرد.
مقدمۀ مترجم | بخش نخست | بخش دوم | بخش سوم | بخش چهارم | بخش پنجم | بخش ششم | بخش هفتم | بخش هشتم
بیژن
می خواستم بدانم بخش های دیگر این رمان کی منتشر می شود؟
جعفر مرتضوی
چه کار خوبی. پیروز و موفق باشید.
massy
ممنون، به نظر رمان خوب و جالبی میاد…