چهل ناموس عشق / بخش چهارم
(ادامه از فصل پیش)
دیوید باز چنگال رهاکرده را به دست گرفت و انگار که چیز قابل توجهی یافته باشد، شروع کرد به چرخاندن و پیچاندنش: «یعنی با این چیزایی که گفتی، باید به این نتیجه برسم که با آدم موردعلاقهت ازدواج نکردی؟»
ـ نه جونم، معلومه که مقصودم این نبود.
ـ چه مقصودی داشتی پس؟
دیوید این را در حالی پرسید که واقعاً داشت با چنگالش بازی میکرد: «موقع ازدواجمان خیال میکردم عاشقم هستی.»
ـ عاشق بودم.
اللا این را گفت، اما نتوانست بقیهاش را اضافه نکند: «آن وقتها بودم.»
ـ خب کی دوست داشتنمو ول کردی؟
اللا با چشمانی پرحیرت نگاه کرد به شوهرش. انگار کسی تمام عمر آینه ندیده باشد و یکهو جلویش آینه بگیرند و بهتزده بماند. او هم در برابر حقیقتی نامنتظر خشکش زد. چند وقت بود که دیگر شوهرش را دوست نداشت؟ کدام درگاه؟ کدام نقطۀ عطف، کدام تولد؟ خواست چیزی بگوید. کلمهای پیدا نکرد.
اصلش، زن و شوهر کاری را انجام میدادند که بسیار آموختهاش بودند؛ خود را به نافهمی زدن. روزها از درون نوعی رهاشدگی میگذشتند. زمان درون گذرگاهی شناخته شده و ناگزیر، سوار بر عادات، سرد و بی جان، تنبلانه و بالسویه جریان داشت.
اللا یکهو گریهاش گرفت. نتوانست خودش را نگه دارد. دیوید از بیعلاقگی رویش را برگرداند. میدانست زنها ترچشم و زوداشکاند. خاصه نفرت داشت از دیدن گریستن زنش. به همین خاطر اللا وقتی کنار شوهرش بود، خیلی آسان گریه نمیکرد. اما آن روز، غیرعادی بودن توی همه چیز موج میزد. به هر حال، توی این آنات، تلفن زنگ خورد و هر دویشان را از پنجۀ این لحظۀ آزاردهنده بیرون کشید.
دیوید گوشی را برداشت: «الو… بله، خودش اینجاست. یک دقیقه لطفاً.»
اللا گوشیِ درازشده به سویش را گرفت. خودش را جمع و جور کرد و آنقدر که از دستش برمیآمد، سرخوشانه جواب داد: «بله، بفرمایید.»
ـ سلام اللا. منم میشل. از انتشارات تماس گرفتهام. چهطور پیش میره؟
صدای زن جوانی اینها را از پشت تلفن گفت. «خواستم ببینم کار روی رمانی رو که بهت دادیم، شروع کردی. ویراستارمان خودش هم پرسیده بود. واسه همین تماس گرفتم. استیو ما خیلی وسواسیه. خبر داشته باش.»
ـ آ… خوب کردی تماس گرفتی…
اللا این را گفت، اما در درونش آه بیصدایی کشید. از وقتی دستیار دستیار ویراستار ادبی انتشارات شده بود، اولین کاری که بهش داده بودند، خواندن رمان نویسندهای گمنام بود. اول باید کتاب را میخواند و بعد از خواندن، گزارش دندانگیری راجع بهش مینوشت.
ـ به استیو بگو که غمش نباشه. کار رو شروع کردهم.
اللا همینطوری دروغی گفت. توی کار اولش با دختری مثل میشل که عصبی و بردۀ کار بود، قصد درگیری نداشت.
ـ خب پس بگو! خیلی خوبه که! خب رمانو چهطور دیدی؟
اللا ماند. یک آن نتوانست چیزی بگوید. دربارۀ متنی که توی دستش بود، هیچ چیزی نمیدانست. چیزی که میدانست تاریخی ـ عرفانی بودن رمان بود. و اینکه راجع به شاعر معروف، مولانا و ماجراهایش با دوست صوفیاش شمس بود. همین بود چیزی که میدانست.
ـ چیز… ا… والله یک کتاب خیلی عرفانی.
این را طوری شوخی و جدی گفت تا وضعیتش را اداره کند. اما میشل از مزاح و شوخی چیزی نمیفهمید. خیلی جدی گفت: «هومم… ببین، واسه این کار باید طرح و برنامۀ خوب بریزی. نوشتن گزارشِ همچین رمان سنگینی از اونی که تخمین زدی ممکنه بیشتر طول بکشه. این را گفت و صدایش توی تلفن غیب شد.»
صدای میشل یک آن میآمد و میرفت، میرفت و میآمد. این وسط اللا توی ذهنش شروع کرد به زنده کردن کارهایی که احتمالاً زن جوان آن طرف خط میکرد. از طرفی میتوانست اوامری به کسانی بدهد و از سوی دیگر، به نوشتهای دربارۀ یکی از نویسندگان انتشارات در نیویورکر نگاهی بیندازد. همانطور که به گزارشهای فروش ور میرفت، میتوانست برای پستهای الکترونیکیِ تازه به کامپیوترش نگاه کند. همانطور که داشت ساندویچ تن ماهیاش را میخورد میتوانست لقمهاش را با قهوۀ سردی نرم کند. اینها همه امکان داشت. لابد در همین اثنا داشت پنج شش کار را با مهارت انجام میداد.
ـ اللا، اونجایی؟ نه؟ …
میشل بود که دوباره صدایش درآمد.
ـ بله، هنوز اینجام.
ـ ای وای، قصور من رو ببخش. اینجا اونقدر آشفتهس که به حال سردرد افتادم. لازمه قطع کنم، اما تو ذهنت داشته باش که سه هفته تا موعد تحویل کار وقت داری. ببین عزیزم… امروز هفدهم میه. یعنی گزارش باید تا دهم جون آماده بشه. جا افتاد؟ نه؟
ـ نگران نباش.
اللا این را طوری گفت که تا حد ممکن صدایش جدی باشد: «سر وقت تحویلت میدم.»
اما در حقیقت بیشتر از کلماتی که اللا به زبان میآورد، مکثها و سکوتهای لابهلای کلمات بود که خواستههای درونیاش را نشان میداد. راستش اطمینان نداشت که رمانی را که به دستش دادهاند، میخواهد بخواند یا نه. حال اینکه اول این وظیفه را خیلی پراشتیاق پذیرفته بود. اولین خوانندۀ اثر یک نویسندۀ مطلقاً ناشناس بودن به نظرش بازی هیجانانگیزی آمده بود. در سرنوشت رمان و نویسندهاش نقشی، هرچند کوچک، ایفا میکرد. اما حالا حس متفاوتی داشت. از اینکه دلش بخواهد برای چنین متنی وقت بگذارد، مطمئن نبود. به زندگی خودش بیربط میدید موضوع رمان را. صوفیگری، عرفان، آن هم مال قرن سیزده؛ زمانی دور. مکانش را بگو؛ آسیای کوچک. جاهایی را که توی نقشه نمیتوانست پیدا کند، چهطور میخواست توی ذهنش جا بدهد و آن همه صفحه را بخواند؟ خاطرش را چهگونه میتوانست به موضوع ناشناختهای بدهد؟
این وسط میشل هم تردیدهای اللا را حس کرده بود: «چی شد؟ نکنه مشکلی داری؟» این را گفت و توی تنگنایش گذاشت. چون از سوی مقابل جوابی نیامد، اضافه کرد: «اللا، میتونی به من اطمینان داشته باشی. اگه چیزی هست که به دلت نمیشینه، توی این مرحله بدونم بهتره.»
ـ باید اعتراف کنم که این روزا حواسم خیلی پرته. انگار به یک رمان تاریخی نمیتونم ذهن بسپارم. بد برداشت نکن. زندگی مولوی برام جالبه، اما خیلی غریبهم با موضوع. حالا میگم نمیشه یه رمان دیگه واسه خوندن بگیرم؟ یعنی چیزی که آسونتر باهاش اخت بشم.
میشل پوفی کرد و گفت: «تو دیگه اینو نگو. این کارو نکن. این چه رویکرد نادرستیه که داری. اما متأسفانه توی شغل ما تقریباً همه این خطا رو میکنن. تو فکر میکنی آدم یه رمان با موضوعات آشناتر رو آسونتر میتونه بخونه؟ همچین خبری نیست! اینجوری میشه ویراستاری کرد؟ حالا ما چون توی آمریکا، توی ماساچوست، توی سال ۲۰۰۸ زندگی میکنیم، رمانهایی رو برای چاپ حاضر کنیم که توی همین زمان و در جوار ما میگذره؟»
اللا کمی پس کشید: «البته که مقصودم این نبود.» و در این حین به خاطرش رسید که امروز هر اتفاقی افتاده احساس کرده که کسی منظورش را خوب نفهمیده. و هی از خودش دفاع کرده. از بالای شانهاش نگاهی دزدکی به شوهرش انداخت. عجب! او هم این طور فکر میکرد؟ اما حالت صورت دیوید عین یک درِ قفل و مهرشده بود. خیلی اسرارآمیز بود. نتوانست بازش کند.
ـ والله، خیلی وقتا توی اجبار خوندن کتابایی که به زندگیمون هیچ ربطی ندارن، میمونیم. شغل ما اینجوریه دیگه! ببین، مثلاً هفتۀ پیش کتاب یه زن ایرانی رو که از دست یه پاانداز تو تهران فرار کرده بود، برای چاپ آماده کردم. بگو چی کار میکردم؟ میگفتم چون زنه ایرانیه، باید کتابشو ببره پیش یه ناشر ایرانی.
اللا تته پته کنان گفت: «البته که اینجوری نیست.» در حالتی درمانده بود. انگار در حین ارتکاب جرمی گرفته باشندش.
ـ بعدم مگه قدرت ادبیات از پل زدن بین فرهنگهای متفاوت و دیارهای دوردست نشئت نمیگیره؟ مگه ادبیات انسانها رو به هم وصل نمیکنه؟
اللا قال قضیه را کند: «حتماً همینطوره. چیزایی رو که گفتم، فراموش کن اگه میشه. موعد تحویل، گزارش روی میزته.»
در آن لحظه به خاطر اینکه مثل موجودی بی دست و پا با او رفتار شده بود، از میشل متنفر شد، اما در اصل از خودش متنفر شد؛ برای اینکه فرصت و جسارت اینطور حرف زدن را او به آن زن جوان داده بود.
میشل گفت: «آها! این شد! همینطوری برو جلو… بد برداشت نکن، ولی یه واقعیتی این وسط وجود داره. توی فهرست ذخیرههام بیست نفر متقاضی این کار هستن. اکثرشون هم نصف تو سن دارن. اینو یه گوشۀ ذهنت بذار ببین چهطور شوق کار کردن میاد سمتت.»
اللا دست آخر که گوشی را گذاشت، با شوهرش چشم در چشم شد. دیوید موقرانه نشسته بود. معلوم بود میخواهد صحبت را از جایی که قطع شده بود، ادامه دهد. در وجود اللا حوصلهای نمانده بود که بنشینند و افسوس دختر بزرگشان را بخورند. البته اگر مایۀ اصلی افسوس زن و شوهر این مسئله بود.
چند دقیقه بعد، اللا تک و تنها روی صندلی ننویی توی آلاچیق نشسته بود.
غروب طلایی و ترنجرنگی داشت با شتاب به آسمان نورتمپتن نزدیک میشد. آن قدر نزدیک که انگار اگر دستش را دراز میکرد، میخورد بهش. حالا بعد از آن همه سروصدا و نمایش، میخواست به ذهنش استراحت بدهد انگار. نه موعد پرداختهای کارتهای اعتباری، نه بدغذایی و رژیمهای مفرط اورلی و نه درسهای ضعیف ایوی٬ نه خاله استر و کیکهای موزاییکی مسخرهاش، نه از دل ودماغ افتادن سایه، نه طرحهای نامنتظر جینت برای ازدواج و نه خیانتکار بودن شوهرش در همۀ این سالها.
تکتک مسئلههایی را که ذهنش را مشغول میکردند، از گوششان گرفت و انداخت توی قوطیهای کوچک و به در هر کدامشان قفلی زد.
توی این حال و روحیه بود که متنی را که انتشارات آر. بی. تی بهش داده بود، دست گرفت و سبک سنگینش کرد. کاغذها را با سلیقه به هم دوخته بودند و توی یک پوشۀ شفاف گذاشته بودند. اسم رمان را توی صفحۀ اول با مرکب نیلی رنگی نوشته بودند: «ملت عشق»
به اللا گفته بودند کسی چیزی از نویسنده نمیداند. آدم اسرارآمیزی است که توی هلند زندگی میکند. اسمش؛ ع. ز. زاهاره است. از هیچ آژانس ادبی قرارداد ندارد. نسخۀ دستنویس رمانش را از آمستردام پست کرده بود. کنارش هم یک کارت پستال الصاق کرده بود:
«ویراستار محترم
این خطوط را از آمستردام برایتان میفرستم، داستان اما در آناتولی میگذرد، در قونیۀ قرن سیزدهم. اما از صمیم جان باور دارم که این حکایت از زمان و مکان و تفاوتهای فرهنگی منزه است. جهانوطن است.
امید دارم بتوانید این رمان تاریخی عرفانی را که راجع به دوستیِ بیمانند شاعر بزرگ جهان اسلام، مولوی رومی و قلندر درویش، شمس تبریزی است، بخوانید. با این تمنا «ملت عشق» را برای انتشاراتتان میفرستم.
هممرام عشق باشید و عشقتان پایدار
با احترام. ع .ز. زاهاره»
اللا حدس زد که خود این کارت پستال باعث جلب توجه ویراستار شده است. اما استیو آدم پرمشغلهای بود. وقت نشستن و خواندن داستان نویسندهای آماتور را نداشت. به خاطر همین پاکتی را که به دستش رسیده بود، داده بود به دستیارش میشل. وقت میشل هم خیلی قیمتی و باارزش بود. رمان را یواشکی رد کرده بود به دستیار جدیدش. این طور شده بود که ملت عشق دست به دست گشته بود و رسیده بود دست اللا و روی دستش مانده بود. به هرحال نوشتن یک گزارش دقیق حالا دیگر شده بود وظیفهاش.
اللا از کجا میتوانست بفهمد که این رمان رمانی بیخود نیست؟ از کجا میتوانست بفهمد که این کتاب زندگیاش را دگرگون خواهد کرد و همانطور که «ملت عشق» را خواهد خواند، زندگیاش سطر به سطر پاک و از نو نوشته خواهد شد؟ صفحۀ اول را باز کرد. توی آن بعضی چیزها را راجع به نویسنده نوشته بودند:
ع. ز. زاهاره اوقاتی که جهان را نمیگردد، توی آمستردام با کتابهایش، دوستانش، گربههایش و لاکپشتهایش زندگی میکند.
«ملت عشق» اولین و محتملاً آخرین رمان اوست. نویسنده هوس رماننویس شدن ندارد و این کتاب را تنها به حرمت و عشق مولوی و خورشید محبوب او شمس تبریزی قلمانداز کرده است.
چشمهای اللا به سطر بعدی افتاد و همان لحظه یک جملۀ آشنا توی صفحه یافت:
«زیرا هر قدر هم بعضیها عکسش را ادعا کنند، عشق حس خوبی نیست که حالا باشد و فردا نه.»
از حیرت دهان اللا باز ماند. راستش این جملۀ او بود. عین همان جملهای که چند دقیقه پیش توی آشپزخانه به دخترش گفته بود. یک آن دچار شبهۀ مزخرفی شد. انگار یک گوشۀ کاینات چشمی پنهان میپاییدش. وجودش لرزید.
«قرن بیست و یکم با قرن سیزدهم خیلی فرق ندارد. هر دو قرن را توی تاریخ با این مشخصات ثبت می کنند: قرن اختلافات مذهبی، کشمکشهای فرهنگی، پیشداوریها و بدفهمیها. ترس و خشونت و بیثباتی و بیاعتمادی رسوخ کرده به همه جا. همینطور، نگرانی از دیگری. روزگارِ آشفتگی. در این دورهها عشق فقط کلمهای لطیف نیست. برای خودش قطبنمایی است. در این دنیا که کسی برای عشق وقت ندارد، «ملت عشق» اهمیت بیشتری به دست میآورد.»
باد سردی درست از روبهرو به اللا وزید. برگهای خشک توی آلاچیق به هوا رفتند و به پرواز درآمدند. درست در افق مغرب، خورشید محو میشد و شور و گرمایش فروکش میکرد.
«چون که عشق قاعده و جوهر اصلی زندگی است. آنچه مولانا به یاد ما میآورد، روزی یقۀ هرکس را هر گوشهای، حتی اگر از او فراری باشد، میگیرد. حتی آنها که از کلمۀ رمانتیک، طوری که انگار گناه باشد، استفاده میکنند.»
چشمهای اللا به صفحه میخ شده بود. لب پایینش افتاده بود. خودش هم خم شده بود و همانطور مانده بود. کسی که اینجا داشت ازش بحث میشد، خود او بود.
اگر در صفحهای که میخواند، نوشته بود: عشق یقۀ همه را میگیرد حتی زن خانهداری به نام اللا روبینشتین که نزدیک بوستون زندگی می کند و مادر سه تا بچه است، بیشتر از این، حیرت نمیکرد.
صدایی در درونش گفت پوشه را کناری بگذارد و همین حالا برود به میشل زنگ بزند و بگوید که او این کتاب عجیب و غریب را نمیخواند.
بعد از کمی تردید نفسی عمیق کشید. صفحه را برگرداند و شامگاه یکی از روزهای می، شروع کرد به خواندن کتاب نویسندهای که تا آن وقت اسمش را هم نشنیده بود و دربارۀ دنیایی بود که او دربارهاش چیزی نمی دانست.
ادبیات اقلیت / ۶ آبان ۱۳۹۴
مقدمۀ مترجم | بخش نخست | بخش دوم | بخش سوم | بخش چهارم | بخش پنجم | بخش ششم | بخش هفتم | بخش هشتم