دشمن / اریش ماریا رمارک / ترجمۀ شاهد عبادپور
با خودم گفتم آیا باید به او بگویم که «پنج دقیقۀ بعد یک نفر از روبهرو میآید و ما اجازه نداریم شلیک کنیم؛ به ما اعتماد دارد.» اما جرئت نکردم، گفتنش دردی را هم دوا نمیکرد. ...
ادامه محتوا ›با خودم گفتم آیا باید به او بگویم که «پنج دقیقۀ بعد یک نفر از روبهرو میآید و ما اجازه نداریم شلیک کنیم؛ به ما اعتماد دارد.» اما جرئت نکردم، گفتنش دردی را هم دوا نمیکرد. ...
ادامه محتوا ›ويرانههای مدور / خورخه لوئيس بورخس / احمد میر علایی: هيچکس قدم به خشکي گذاردن او را در شبي آرام نديد، هيچکس غرق شدن کرجي خيزراني را در گل و لاي مقدس نديد. اما در خلال چند روز کسي نبود که نداند مرد کمحرفي که از جنوب آمده است از يکي از دهکدههاي بيشمار بالاي رودخانه است ...
ادامه محتوا ›همین که برشت نمایشنامهنویس به یاری کارون به غار کاستالیا، مدخل جهان هادس رسید، شبح مردی در لباس یونانی پشت سرش ظاهر شد، دستش را روی شانهی او گذاشت و آهسته گفت: «بیا، منتظرت بودیم، قضات آمدهاند.» ...
ادامه محتوا ›داستان کوتاه / مردی که لباس مرده میپوشید / رابرت گریندی / ترجمۀ معصومه عسکری: من لباس مرده میپوشم و احساس خوبی هم دارم. ...
ادامه محتوا ›نان بیاتها هم تمام شده بود و یک نفر شبانه مایونز را هم تمام کرده بود و حالا شیشهاش بوی تخم مرغ گندیده میداد و او با چشمهایی اشکی ایستاد جلوی پنجرهٔ آشپزخانه و چشم دوخت به اولین برف آن سال که داشت از آسمان خاکستری میبارید و آرزو کرد کاش یکی همهٔ این عوضیها را میکشت. ...
ادامه محتوا ›جلو قانون / فرانتس کافکا / ترجمۀ صادق هدایت / جلو قانون، پاسبانی دم در قد برافراشته بود. یک مردِ دهاتی آمد و خواست که وارد قانون بشود، ولی پاسبان گفت که عجالتاً نمیتواند بگذارد که او داخل شود. ...
ادامه محتوا ›مردی با کت و شلواری به رنگ سیاه شب، پیراهنی رسمی و یک کراوات باریک سیاه، یکی زد توی سرم و یک دلار از کیفم برداشت. گرامافونی که صدای دیناه واشنگتن را پخش میکرد، سوراخی نداشت که پول بریزی. مادرم میخواست از فروشگاههای موزه روسریهای رنگی بخرد. ...
ادامه محتوا ›همۀ آن چیزی که من میتوانستم تصور کنم این بود که من خودکار را به مداد ترجیح میدهم. من هیچ وقت با مداد نمینوشتم چون صدای خش خش مداد روی کاغذ اذیتم میکرد. تصور کردم که او مداد را در دهانۀ رحمم گذاشته و دارد کلمات و سلولها را میتراشد. ...
ادامه محتوا ›نمیدانم کِی مُردم. همیشه به نظرم رسیده در پیری مُردم، حدود نود سالگی، و چه عمری، بدن من هم همراهیاش کرد، سراپا. ولی امشب، تنها در جای خواب سردم، حس میکنم از روز پیرترم، شب، وقتی آسمان با تمام روشنیهایش بر سرم ریخت، همانی بود که غالباً از زمان اولین برخوردهایم با زمین سرد به آن خیره شده بودم. ...
ادامه محتوا ›ادریس را به یاد بیاوریم! ادریس، پسر مؤذن مسجد را، به یاد بیاوریم تعطیلات روز جمعه را، دوچرخههایی که گِلگیرشان را برداشته بودیم، نیهای ماهیگیری، کِرمهای صورتی که از گِل رودخانه درمیآوردیم، ساکهای غذا، ماهیهای پیچیده در برگ موز و سایهی داغ برگهای نخل را. ...
ادامه محتوا ›