آن سنگ / داستان کوتاهی از مهدی کفاش
سنگ را توی دستش بالا و پایین کرد. سنگ توی دستش عرق کرده بود. امروز روز مسابقه بود. به پشت سرش نگاه کرد. بچهها با هم پچپچ میکردند. متوجه او که شدند... ...
ادامه محتوا ›سایت ادبیات اقلیت اهتمام ویژهای به انتشار داستان کوتاه فارسی دارد. این بخش از سایت به داستانهای کوتاه فارسی معاصر اختصاص دارد. «ادبیات اقلیت» از تمامی شاعران و نویسندگان و پژوهشگران برای همکاری دعوت میکند و مشتاقانه پذیرای آثار آنان است و نیز، سپاسگزارشان که کارشناسان «ادبیات اقلیت» را برای تشخیص و داوری در مورد دارا بودن شرایط عمومی انتشار و نیز سطح کیفی آثارشان شایسته میدانند. کارشناسان سایت، آثار ارسالی را بررسی میکنند. بررسی آثار ارسالی از یک هفته تا سه ماه (بسته به شرایط و حجم آثار ارسالی) زمان خواهد برد و در صورت تأیید اثر برای انتشار، نتیجه به اطلاع صاحبان آثار خواهد رسید. اگر تمایل به انتشار داستان کوتاه فارسی خود در این بخش دارید، صفحه ارسال اثر سایت را مطالعه کنید.
همچنین مجموعۀ «ادبیات اقلیت» که سالهاست در زمینۀ انتشار دیجیتال آثار ادبی در فضای مجازی فعالیت میکند و مفتخر است با بسیاری از شاعران و نویسندگان حرفهای جوان و پیشکسوت همکاری داشته است، چندی است که با استفاده از تجربهها و اختیارات قانونی خود، به صورت جدیتر به انتشار آثار ادبی به صورت دیجیتال اقدام میکند. تولید و انتشار آثار جدید، با انتخاب و کارشناسی دقیق و تخصصی و در صورت نیاز با عقد قرارداد با مؤلفان و به صورت کاملاً حرفهای صورت میگیرد. طبعاً توقع این مجموعه از جامعۀ هدف و خوانندگان نیز این است که با پاسداشت حقوق معنوی و مادی ناشر و مؤلفان، از این برنامه که به گمان این مجموعه میتواند موجب پویایی و رشد بیشتر ادبیات مستقل باشد، حمایت کنند.
سنگ را توی دستش بالا و پایین کرد. سنگ توی دستش عرق کرده بود. امروز روز مسابقه بود. به پشت سرش نگاه کرد. بچهها با هم پچپچ میکردند. متوجه او که شدند... ...
ادامه محتوا ›داستانی از زهره عارفی: اول میخواهم از سرت شروع کنم. بالای سرت مینشینم و تو باید ریلکس روی نرمی و سفتی پتو دراز بکشی و قول بدهی که چشمهایت را ببندی. دوست ندارم وقتی از بالای سر نگاهم میکنی و رنگریزۀ چشمت را به سمت من هدف میگیری تو را ببینم. ...
ادامه محتوا ›داستان کوتاه: یقین خانم روح / مرتضا کربلایی لو: پشت آن پنجرۀ نیمروشن عمارت، دختری به اسم مانیا مینشست، رو به آینۀ بزرگِ میز آرایشش. پردهای که پشت پنجره آویخته بود، حریر بود و راه بر تماشا نبسته بود. مانیا فقط شبها دیده میشد. ...
ادامه محتوا ›ساعت هشت و نیمِ صبح ِروز سه شنبه، اهالی بلوار نادری با ناباوری دیدند که گاو زخمی از کشتارگاه پا به فرار گذاشت. خیابان بوی باران بهاری و علف تازه میداد. مسیر را به موازات بنفشههای حاشیۀ بلوار، نامنظم جست و خیز کرد... ...
ادامه محتوا ›همه چیز از سر شانههای تو شروع شده بود، اول نفهمیده بودم و شاید تو هم نفهمیده بودی؛ این را وقتی فهمیدم که همه چیز میان ما تمام شده و این روز لعنتی سر آمده و من به خانه برمیگشتم. ...
ادامه محتوا ›روی پاگرد اول میایستم. کلید را میزنم و همۀ لامپها با هم روشن میشوند. نور خیرهکنندهای چشمم را میزند. میخواهم در این لحظه کسی باشد، نه هر کسی، تنها یک نفر که داستان آن زنی را برایم بگوید که بیست سال گذشته بود و هر روز قرار بود تا چند ماه دیگر بمیرد. ...
ادامه محتوا ›دو پیرمرد به هم خیره شدند و تلخ و بلند خندیدند. بعد از جاشان بلند شدند، رفتند توی حیاط مسجد، دست انداختند دور شانههای هم، همپا و همصدا رژه رفتند و خواندند: لفت، رایت علی حسین! لفت، رایت علی حسین! ...
ادامه محتوا ›آن اوایل، پیش از این که با آتاتورک آشنا شوم، خودم بودم و خودم. یک گوشه تک و تنها مینشستم و چشم میگرداندم تا وقت رفتنم شود. تا این که یک بار وقتی در کافه سرگرم قهوهام بودم آتاتورک رو به رویم سبز شد ...
ادامه محتوا ›دخترک هنوز در پیاده رو، درست در دهانۀ ورودی مترو زانو زده بود. توپهای رنگارنگش از دامنش ریخته بودند و سنگفرش پیاده رو پر از توپهای رنگی شده بود. دخترک با حرکتهای عجولانه و عصبی سعی میکرد توپهایش را جمع کند. اما دامنش کوچک بود و همۀ توپها توی آن جا نمیگرفتند. ...
ادامه محتوا ›باد میآمد و شاید در پالتوی سیاهی که پوشیده بود اصلاً دیده نمیشد. چون ماشینهایی هم که از داخل کوچۀ اول بیرون میآمدند درست به همان بی اعتنایی از کنارش میگذشتند. صدایش هم کمی گرفته بود. ...
ادامه محتوا ›