چراغی با نور زرد / محمدرحیم اخوت
عفت خانم یک هفتهیی رفته بود نائین. رفته بود سری بزند به پدر و مادر و خواهرش تا –به قول خودش- یادش نرود که «همچی بی کس کار» هم نیست. ...
ادامه محتوا ›سایت ادبیات اقلیت اهتمام ویژهای به انتشار داستان کوتاه فارسی دارد. این بخش از سایت به داستانهای کوتاه فارسی معاصر اختصاص دارد. «ادبیات اقلیت» از تمامی شاعران و نویسندگان و پژوهشگران برای همکاری دعوت میکند و مشتاقانه پذیرای آثار آنان است و نیز، سپاسگزارشان که کارشناسان «ادبیات اقلیت» را برای تشخیص و داوری در مورد دارا بودن شرایط عمومی انتشار و نیز سطح کیفی آثارشان شایسته میدانند. کارشناسان سایت، آثار ارسالی را بررسی میکنند. بررسی آثار ارسالی از یک هفته تا سه ماه (بسته به شرایط و حجم آثار ارسالی) زمان خواهد برد و در صورت تأیید اثر برای انتشار، نتیجه به اطلاع صاحبان آثار خواهد رسید. اگر تمایل به انتشار داستان کوتاه فارسی خود در این بخش دارید، صفحه ارسال اثر سایت را مطالعه کنید.
همچنین مجموعۀ «ادبیات اقلیت» که سالهاست در زمینۀ انتشار دیجیتال آثار ادبی در فضای مجازی فعالیت میکند و مفتخر است با بسیاری از شاعران و نویسندگان حرفهای جوان و پیشکسوت همکاری داشته است، چندی است که با استفاده از تجربهها و اختیارات قانونی خود، به صورت جدیتر به انتشار آثار ادبی به صورت دیجیتال اقدام میکند. تولید و انتشار آثار جدید، با انتخاب و کارشناسی دقیق و تخصصی و در صورت نیاز با عقد قرارداد با مؤلفان و به صورت کاملاً حرفهای صورت میگیرد. طبعاً توقع این مجموعه از جامعۀ هدف و خوانندگان نیز این است که با پاسداشت حقوق معنوی و مادی ناشر و مؤلفان، از این برنامه که به گمان این مجموعه میتواند موجب پویایی و رشد بیشتر ادبیات مستقل باشد، حمایت کنند.
عفت خانم یک هفتهیی رفته بود نائین. رفته بود سری بزند به پدر و مادر و خواهرش تا –به قول خودش- یادش نرود که «همچی بی کس کار» هم نیست. ...
ادامه محتوا ›با تمام اینها میگویم کار خودش است. چشمهای آدم هیچ وقت دروغ نمیگویند. درست است که تحصیلات من چیز دیگری بوده، یا ممکن است از مسائل قضایی سررشتهی چندانی نداشته باشم، اما آقای قاضی! تصورش را بکنید... یک روز پروندهای به دست شما میدهند، پس از کلی تحقیقات و بازجویی و دادگاه و شاهد و مدرک و از این جور چیزها، دست آخر میبینید که از این پرونده حکمی در نمیآید. ...
ادامه محتوا ›راننده دستش را گذاشته است روی آژیر. هوار میکشم: «ایست! ایست!» اما باز تانک نمیایستد. اسلحه را مسلح میکنم و دو تیر هوایی میزنم. تانک میپیچد سمت خاکی جاده، فرو میرود توی رمل کنار جاده و گرد و خاک بلند میکند و میایستد. ...
ادامه محتوا ›عزيزِ جگرگوشه، در اين هفتهاي كه از سر گذراندم، خبري سخت سهمگين بندِ دلم را پاره كرده، و شبها و روزهايم را اندوهبار ساخته است. روز شانزدهم محرَّم، نامه رسيد از حاكم كوفه به دربار شام كه حسين پسر علي، در صحراي كربلاي عراق، با تيزي خنجرهاي كوفيان، جان به جانآفرين سپرد و رخت از اين جهان بركشيد. ...
ادامه محتوا ›ما سابقه داریم. هم من هم دوستام. میدونیم که اگه الان اینها رو نگیم، پسفردا از تو پروندهمون درمیآد. راستش ما سارقیم. کف زنیم، کیف قاپیم، جیب بریم. ولی جان مادرم نه پخش دزدیم، نه از دیوار کسی بالا میریم، نه دستمون به خون کسی آلودهس. ما فقط تو فاز کار خودمون کار میکنیم. اون روز، مثل باقیِ روزای خدا، من و دوستم اتوبوس به اتوبوس جا عوض میکردیم و توی شلوغی خودمون رو به مردم میچسبوندیم. ما هر روز صبح ...
ادامه محتوا ›«تو ای ساغر هستی، به کامم ننشستی، ندانم که چه بودی، ندانم که چه هستی» - حواست کجاست؟! - دستم رو داشتم میچیدم ندیدم چی اومدی! - آره جون خودت... حالا که میتونی ببینی؛ هنوز کفِ زمینه... دل؛ آسِ دل... بیا دیگه، نکنه میخوای بِبُری دست اولی؟! - «دیشب زنگ زد و گفت تولدمه، فکر نمیکردم من رو دعوت کنه، آخه فقط تو کانون چند جلسه کلاس عکاسی با هم بودیم که اونم وسط کلاس ول کرد اما من چون طرحکادم بود تا آخر رفتم، د ...
ادامه محتوا ›میدانی احمد، اولین سؤال محبی، دوست قدیمیات، تو بازجوییهای تکراری چیست؟ هی میپرسد: چرا کُشتیش؟! باید چه جوابی بهش میدادم، جز اینکه بگویم: مجبور بودیم. وقتی گفتم، تعجب و ناباوری را تو چشمهایی دیدم که هر وقت عصبی میشد به قول تو شروع میکرد به پلک زدنهای مُدام و کلافه کننده. چرا محبی باور نمیکند؟ کجای این کار باور نکردنی است که بخواهد دست بکشد تو آن موهای کم پشت پر کلاغی که معلوم است تازه رنگشان کرده و ...
ادامه محتوا ›به همریختگی تقارنشان را که میبیند، تازه حس میکند که قرار است بخشی از وجود خودش کنده شود نه سهیل. پنجههاش را تا امتداد بازوهاش میکشد. پلکهاش توی آینه شروع به لرزیدن میکند. ...
ادامه محتوا ›گمان کنم او هر روز، امیدوار است که من بتوانم از خودم حرف بزنم. اما میدانم که قادر نیستم. من اینسو، اینطرف میلهها هستم و او، ورای میلهها، آنطرف رو به پنجره نشسته است؛ روی یک صندلی راحتی. اینجا یک اتاق طویل است با یک پنجره رو به شرق. وسط اتاق دری است از میلههای فلزی عمود؛ عیناً شبیه در قفس پرندهها. اتاق با بودن این در دوتا شده. دستهایم را به میلههای عمودی گرفتهام و پیشانیام را هم به میلهها تکیه ...
ادامه محتوا ›باد گرم ـ باد گرمی که به آهستگی و لختی میوزد ـ لنگهایی را، که بر دیوار و شاخههای پژمرده درختها آویختهاند، تکان میدهد. ...
ادامه محتوا ›