مُروِّجان ازدواج / داستانی از چیماماندا آدیچی
چیز دیگری که مروجان ازدواج فراموش میکنند به تو بگویند، دهانهایی است که داستانهای وقت خواب میگویند، مثل یک آدامس جویده شده چسبناکاند و بوی سطل آشغال بازار «اگبت» را میدهند... ...
ادامه محتوا ›چیز دیگری که مروجان ازدواج فراموش میکنند به تو بگویند، دهانهایی است که داستانهای وقت خواب میگویند، مثل یک آدامس جویده شده چسبناکاند و بوی سطل آشغال بازار «اگبت» را میدهند... ...
ادامه محتوا ›پیش از آنکه به پاریس، به خیابان دو فیگیه (خیابان درخت انجیر) منتقل شوم، نوشتن را شیوهای برای زیستن میدانستم. و مدتی بر همین عقیده بودم. اما از وقتی که در این خیابان که دو طرفش را خانههای قدیمی تزیین کرده است... ...
ادامه محتوا ›در یک اتاقک زیرشیوانی خالی، شاعری جوان پشت میزی که به هیچ وجه شایستۀ نام زیبای میز تحریر نبود، نشسته بود. او شعر میسرود و خیال میبافت. شعر سرودن، خیالپردازی و رؤیابافی کسب و کاری است که به نسبت زمان، سود بیاندازه ناچیزی از آن حاصل میشود و شاعر آن را میدانست. ...
ادامه محتوا ›جواب / داستانی از برتولت برشت: مردی زن جوانی داشت. زن بیش از تمام داراییهای مرد، که فراوان نیز بود، برایش عزیز بود. چندان جوان نبودند، اما چون دو کبوتر عاشق در کنار هم میزیستند. ...
ادامه محتوا ›شباهنگام به میدان بزرگ مرکز شهر میرفتم. آنچه میجستم، درخشندگی و سرزندگیاش نبود، که برایم تازگی نداشت، بلکه در پی بندیلی کوچک و قهوهای روی زمین بودم، بندیلی که از آن نه یک صدا بلکه تنها آوایی شنیده میشد. ...
ادامه محتوا ›آهای، سگهای ولگرد، زمان خیلی سریع میگذرد: آزادی را طلب کنید حتا اگر شده فقط با هوا کردنِ یک بالن، آتشنشانها را خبر کنید که بیایند حتا اگر شده فقط... ...
ادامه محتوا ›همینطور که داری صبحانهات را که نان و شیرۀ گوشت است، میخوری، تفنگ شکاری و اسلحهات یک گوشه زیر کتت جا خوش کردهاند، همۀ فکرت این است که بزنی به جنگل و آن ماده آهو را که یک هفته است ...
ادامه محتوا ›در گوشۀ خیابان، ایرانیانی که منتظر اتوبوس بودند، صحبت میکردند، با دست اشاره میکردند، بیحرکت یا ساکت بودند، آه میکشیدند، یا لهله میزدند... ...
ادامه محتوا ›سقوط مؤدبانه / یا چطور به جای رولت روسی بازی کردن از هر شش گلوله استفاده کنیم! / داستانی از راشا عباس / برگردان به انگلیسی: آلیس گوثری ...
ادامه محتوا ›داستان کوتاهی از راشا عباس / چشمهایم را باز میکنم و میبینم که سقف دوباره از جلوِ من میگذرد: دارند با سرعتی بیشتر از همیشه مرا روی برانکارد میکِشَند. چشمهایم را که میبندم پلکهایم درد میگیرد اما در هر حال به خودم فشار میآورم که ببندمشان و نفسم را نگه میدارم... ...
ادامه محتوا ›