چهل ناموس عشق / بخش ششم
قاتل
اسکندریه، نوامبر۱۲۵۲[۱]
امروز دیگر زنده نیست. مدتهاست مرده؛ اما هرکجا رفتهام چشمانش با من بوده است؛ مثل دو سنگ مشئوم خیلی سیاهِ آویخته از آسمان، دنبالم میکنند. امید داشتم از قونیه که دور شوم و تا میتوانم بگریزم، از این خاطره که مثل متهای مغزم را سوراخ میکند رها شوم. هنوز هم فریادش در سرم طنین میافکند. همان صدایی که آخرْ بار، وقتی خون از صورتش بیرون میرفت و چشمهایش از چشمخانه بیرون زده بود، و دهانش از واپسین دم، نیمهباز مانده بود٬ برآورد. انگار گرگی باشد که در دام افتاده؛ الوداعِ انسانی دشنهخورده.
وقتی یکی را میکشی، محقَّق بدان که چیزی از او با تو میآمیزد؛ یک تصویر٬ یک بو٬ یک نفس… یک آه٬ یک لعنت یا یک صدا… من بهش میگویم: «لعنِ مقتول». میچسبد به تنت و میماند. شروع میکند به کندن. انگار میخواهد تنت را بدرد و رد شود تا در عمق وجودت نفوذ کند. آنجا میآید و باز در وجود تو، زندگی مییابد. به رؤیاهایت وارد میشود و سوراخ سنبههای خوابت را به هم میریزد. روزها را یکجوری سر میکنی اما شبها که تنها میمانی توی بستر همینطور عرق سرد مینشیند روی پیشانیات. هر مقتولی در وجود قاتلش به زندگی ادامه میدهد. از زمان هابیل و قابیل، هیچ قاتلی نتوانسته از سنگینیِ امانتِ قربانی خلاص شود. آدمهایی که در کوچه با آنها روبهرو میشوم، اصلاً نمیتوانند این را حدس بزنند، اما از هر انسانی که تا امروز کشتهامش نشانی با خود حمل میکنم. همچون گردنبندی نادیدنی از گردنم آویزاناند، فشرده به هم، با همهی سنگینیشان. با این بار آسان نیست زندگیکردن. بعضی وقتها نمیتوانی نفس بکشی. این طوری است دیگر! رنج و نکبتِ آدمکشی به هیچ چیز شبیه نیست. عذاب تحملپذیری نیست؛ اما پذیرفتهامش. این وضعیت، را مثل پارهای از وجودم قبول کردهام. آسایشم را به هم نمیزند. شاید هم یک وقتی، من اینطور گمان میکردم؛ اما این جنایتِ آخر چهطور اتفاق افتاد که اینطور مرا لرزاند و تکان داد؟
از اولش این قضیه با قضایای دیگر فرق داشت؛ مثلاً اینکه کار را چطور پیدا کردم… یا بهتر است بگویم کار مرا چطور پیدا کرد؟ سال [۲]۶۴۵، اواخر فصل خزان بود. در قونیه، محافظ فاحشهخانهی مخنّثی مشهور به غضبناکی بودم. باید کار فاحشهها را مرتب میکردم و عقل مشتریهایی که حدشان را نمیدانستند سر جایش میآوردم و با استفاده از قوۀ خشونتم، چشم این و آن را میترساندم.
آن روز را همچون امروز به یاد دارم. دنبال یک فراری بودم. یک روسپی که از فاحشهخانه فرار کرده بود. زنک بدبخت! یکدفعه رفته بود توبه کرده بود و اهل دین شده بود. که چه بشود؟! دختر قشنگی بود. بیچاره! توی دلم ناراحتش بودم. چون اگر پیدایش میکردم یکجوری صورتش را خراب میکردم که هیچ مردی حتی نگاهش هم نکند. داشتم به گرفتن آن دخترک احمق که اسمش «گل صحرا» بود نزدیک میشدم که یک نامهی اسرارانگیز به دستم رسید. نامهای که فکرم را از آن موضوع منحرف، و به خودش مشغول کرد. زیرش امضا شده بود نگهبانان ایمان.
«ما خوب میدانیم تو که هستی» نامه با این عبارت شروع میشد. «قبلاً جزء فداییان حشاشی[۳] بودی. بعد از اینکه حسن صباح[۴] مرد و رؤسای طریقتتان دستگیر و زندانی شدند، دیگر نتوانستید اوضاع را مثل گذشته اداره کنید. برای اینکه گیر نیفتی، به قونیه فرار کردی. در اینجا ماندی و خودت را پنهان کردی. نام و شغل جدیدی پیدا کردی. حالا برایت کاری داریم که برازندهی توست.»
توی نامه نوشته بود که به خدمات من در موضوعی به اعلیدرجه مهم، نیاز هست. تضمین میکردند که پاداش رضایتبخشی هم در کار باشد. اگر این پیشنهاد، علاقهام را جلب میکرد باید پس از وقت نماز مغرب٬ میرفتم به یک میخانهی مشهور. محل قرارمان آنجا بود. پشت نزدیکترین میز به پنجره طوری که پشتم به در میبود، مینشستم و سرم را خم میکردم و چشمهایم را میدوختم به زمین خاکی. چند لحظه بعد مرد یا مردانی که قرار بود اجیرم کنند سر میز من میآمدند. هر اطلاعاتی لازم بود همانها بهم میدادند. نه وقتی میآمدند و نه وقتی میرفتند و نه البته در اثنای صحبت، از من خواسته بودند بهشان نگاه نکنم. عجب نامهای! برای من البته عجیب نبود. قبلترها هر جور آدمی اجیرم کرده بود. همهشان هم خواسته بودند ناشناس بمانند. تجربه نشان داده که هر چقدر اصرار مشتریها برای مکتوم ماندن نامشان بیشتر باشد به مقتول نزدیکتر هستند. این قاعده ناگزیر را میدانستم؛ اما به من مربوط نبود. کار من مشخص بود؛ کشتن. از چرا و چگونهاش نمیپرسیدم[۵]. بعد از بیرون آمدن از دژ الموت زندگیای که انتخاب کرده بودم، به این منوال میچرخید.
راستش! کم پیش میآمد چیزی بپرسم. چه میخواستم بپرسم؟ آن طور که من میدانستم توی این دنیا آدمهای کمی پیدا میشدند که نخواهند کسی را بکشند. اینکه جنایت نمیکردند به این معنا نبود که روزی قصدش را نکنند. توی نامهی اعمالشان این گناهِ تلخ زقّوموار، نوشته نشده است. قبول! اما نمیشود گفت در سرشان، هوا و هوس جنایت نیست.
اصلش، بدون استثنا برای همه، یک آن پیش میآید که کسی را بگیرند و بکشند؛ اما این را خیلیها نمیدانند. قبولش نمیکنند. تا اینکه طی حادثهی غیرمنتظرهای، خون جلوِ چشمهایشان را میگیرد. خیلی هم مطمئن هستند که هیچ وقت دستشان به خون آلوده نمیشود و جان کسی را نمیگیرند. در حالی که همهاش به یک برخورد بند است. بعضاً صرفِ اینکه چشم و ابروی کسی بازی کند باعث میشود کاسهی صبر کسی لبریز شود. کاه را کوه میکند و پشه را فیل و سر هیچ و پوچ جنگ و دعوا راه میاندازد.
راستش بودن در زمان اشتباه و مکان اشتباه هم میتواند پلیدی درون آدمهای خوشقلب و ناموسپرست و معصوم را بیرون بریزد. هر کسی میتواند آدم بکشد؛ اما در زندگی کسان خیلی کمی هستند که کسی را که اصلاً نمیشناسند با خونسردی بکشند. اینجاست که من وارد میشوم. این نقش را من ایفا میکنم.
کارهای کثیف بقیه را انجام میدهم. به امثال من هم نیاز هست توی دنیا. مگر اللهتعالی در نظام مقدسش برای گرفتن جان بندگان٬ عزراییل را نایب خودش تعیین نکرده؟ به خاطر این است که انسانها هر فلاکتی را از عزراییل میبینند و مَلَکِ اَجل را لعن میکنند و ازو میترسند. در سایۀ این مسئله است که نام او همیشه برده میشود. میتوانید بگویید عزراییل عادل و رَواکارست؟ اگرچه این دنیا حتماً هم جای باعدالتی به حساب نمیآید. اینطور نیست؟
بههرحال وقتِ تاریکی، رفتم به میخانهی مذکور در نامه؛ اما وقتی وارد شدم دیدم میز کنار پنجره اشغال شده است. آدمی که روی صورتش زخم شلاق بود پشت میز، از خود رفته بود. میخواستم یارو را از پشت میز بلند کنم و بفرستمش دنبال کارش اما لحظهی آخری بیخیال شدم. آدمهای عیاش معلوم نیست کِی توی چه حالی هستند. معنا نداشت توجهها رو به خودم جلب کنم. به خاطر همین رفتم پشت نزدیکترین میز خالی نشستم و رو کردم به پنجره. رفتم توی انتظار.
خیلی نگذشت که دو نفر آمدند. هر دوتا کنارم نشستند. با اینکه چهرهشان را پوشانده بودند تا نبینمشان. گرچه برای اینکه بدانم چقدر جوان و آشفته و غفلتزده هستند و اینکه برای کارشان آمادگی کافی ندارند، نیاز نبود نگاهشان کنم. «مدحتان را زیاد شنیدهایم.» یکیشان که توی صدایش حس ترس بود این را گفت. «گفتهاند توی این حدود، روی دست شما نیست.»
خندهام آمد از حرفهای جوانک اما تبسمم را فروخوردم. فهمیدم که از من میترسند و این چیز خوبی بود. اگر میترسیدند دیگر جرئت نمیکردند کلک بزنند. به همین خاطر گفتم: درست فهمیدید. تو این کارها سرتر از من نیست. به خاطر همین بهم میگن شُغالکله. کار هرچقدر میخواهد سخت باشه من مشتریامو ناامید نمیکنم.
«خیلی خوب است.» مرد جوان، این را با اضطراب زیاد گفت. «زیرا کاری که ما از تو انتظار داریم کار آسانی نیست.»
بعد، آن یکی جوانک شروع کرد به حرف زدن. «یکی هست. رقیبی با یک سر پربلا. یک شهر رو دشمن خودش کرده. وقتی اینجا آمد، با خودش غیر از نکبت چیزی نیاورد. یک بار هم خیرش را ندیدیم. هر چقدر بهش اخطار کردیم از یک گوشش داخل شد و از گوش دیگرش بیرون. به جای اینکه عقلش را توی کلهاش جمع کند، به کارش ادامه داد و برای ما چارهی دیگری باقی نگذاشت.
صدایم درنیامد. همیشه همینطور بود. مشتریها پیش از اینکه دستم را بفشارند، نمیدانم چرا شروع میکنند به توضیح دادن همه چیز. آدمی که میخواهند کشته شود، هر قدر هم بیچاره باشد، او را آدمی پلید نشان میدهد. انگار اگر من به آنها حق بدهم جرمشان تخفیف پیدا میکند.
«فهمیدم. این یارو کیه؟»
این را که پرسیدم، مضطرب شدند. شروع کردند به حرفهای مبهم زدن.
«کافری که به دین و ایمان اعتقاد ندارد. سرکشی که به کفر و بیحرمتی رو کرده است. یک درویش بیمبالات.»
کلمۀ آخر را شنیده نشنیده موهایم سیخ شدند. افکار و ترسهای مختلفی از ذهنم گذشتند. اعصابم خرد شد. تا آن موقع هر نوع انسانی کشته بودم؛ جوانش، سالخوردهاش، مردش، زنش، سالمش، مریضش… اما یک درویش، یعنی کسی که خودش را وقف دین و ایمان کرده، بینشان نبود. من هم برای خودم باورهایی داشتم. راستش نمیخواستم غضب خدا را به جان بخرم؛ زیرا بهرغم همۀ اینها از خدا میترسیدم.
«متأسفم آقایون. پیشنهاداتتون رو قبول نمیکنم. قصد ندارم جان یک درویش را بگیرم. یکی دیگر را برای خودتان پیدا کنید.»
بلند شدم که بروم؛ اما یکی از جوانکها به قصد التماس به دست و بازویم آویخت. «لطفاً این کارو نکنید. پول کارتون رو خواهید گرفت البته. دستمزدتون هر چقدر باشه، دو برابرشو بهتون میدیم.»
«خب اگه سه برابرشو بخوام چی؟» این سؤال را یکهو پرسیدم. دستمزد به این بالایی را مطمئن بودم که نمیتوانند پرداخت کنند.
اما چیزی که انتظارش را نداشتم، شد. بعد از یک مکث کوتاه هر دوتاشان گفتند که قبول است. بازهم سرجایم نشستم. دیوانه شده بودم. راستش پول زیادی بود. اگر این جنایت را میکردم، میتوانستم سالها استراحت کنم. دیگر نمیخواست نگران پول شیربها باشم. میتوانستم ازدواج کنم و خودم را از این کارها کنار بکشم. درویش یا کس دیگر. با این شرایط جان هر کسی را میتوانستم بگیرم.
از کجا میدانستم دارم بزرگترین خطای عمرم را انجام میدهم و بعدها پشیمانی و نکبت به سراغم میآید. از کجا میدانستم مرگ این درویش چقدر برایم سخت خواهد بود و بعد از مردنش، نگاهش را مثل خنجری بر گُردهام، همیشه خواهم داشت.
حالا از وقتی که شمس را توی حیاط کشتم و انداختمش توی چاه، پنج سال میگذرد. هنوز صدای برخورد تنش با آب را نشنیدهام. یک صدای کوچک هم نیامد. انگار بدن درویش به جای آب ته چاه، به عرش پرواز کرده است. از وقتی او مرد، یک شب بیکابوس نگذراندهام. حالا هر بار که چشمهای آبی چیزی میبینم دِهشت سردی بر وجود من مستولی میشود. دستهایم شروع به لرزیدن میکند و معدهام متهوع میشود.
هر وقت یاد آن شب میافتم دولا می شوم و استفراغ میکنم. انگار میخواهم چیزی را که درونم است بیرون بریزم. بیرون ریختن و رها شدن. دستهایم و پاهایم و پوستم و استخوانم.
عجیب است! او مرده اما هنوز زندگی میکند. من هر روز از نو میمیرم.
——
[۱] شعبان ۶۵۰ ه.ق.
[۲] سال ۱۲۴۷ میلادی
[۳] اسماعیلی
[۴] حسن صباح حدود صدو بیست سال پیش از این درگذشته است و اسماعیلیه پس از او چندان ضعیف نشدند و نیاز به ترک دژ الموت نبوده است. (م)
[۵] در اصل: نمیپرسیدم این انگور مال کجاست.
ادبیات اقلیت / ۲۷ آبان ۱۳۹۴
مقدمۀ مترجم | بخش نخست | بخش دوم | بخش سوم | بخش چهارم | بخش پنجم | بخش ششم | بخش هفتم | بخش هشتم