قطار / داستانی از حسام جنانی
قطار / داستانی از حسام جنانی: ابتدای سفرم هستم و گویی از جایی سقوط کرده باشم تمام بدنم درد میکند. سرم دَوَران دارد. انگار که سالهاست به قعر گردابی عظیم فرو میرفتهام ...
ادامه محتوا ›در بخش داستان سایت ادبیات اقلیت داستانهای کوتاه فارسی و ترجمهشده به فارسی از زبانهای مختلف منتشر میشود. در این بخش شما آثار منتشرشده را به ترتیب زمان انتشار مشاهده میکنید. نویسندگان و مترجمان عزیز میتوانند آثار خود را با توجه شرایط صفحه ارسال آثار سایت برای تحریریه سایت ادبیات ارسال کنند. کارشناسان سایت، آثار ارسالی را بررسی میکنند و معمولاً پس از یک هفته تا یک ماه، نتیجۀ بررسی برای صاحبان آثار فرستاده میشود.
قطار / داستانی از حسام جنانی: ابتدای سفرم هستم و گویی از جایی سقوط کرده باشم تمام بدنم درد میکند. سرم دَوَران دارد. انگار که سالهاست به قعر گردابی عظیم فرو میرفتهام ...
ادامه محتوا ›چرا پیش مایک، روبرت یا ناسی نمیرویم؟ چون بچهها میگویند مایک و روبرت و ناسی امروز سرشان شلوغ است و ما چارهای نداریم، پس به طبقۀ دهم به زبالهدان وطن دوباره بازمیگردیم. جایی که بوی سگ میدهد، اگرچه هیچ سگی نیست و آنجا تاریک است و کرکرهها همیشه پاییناند. ...
ادامه محتوا ›داستان کوتاهی از سزار آیرا: در اتوبوس کنار پنجره نشسته بودم و خیابان را نگاه میکردم، ناگهان در همان نزدیکی سگی بلند بلند پارس کرد. ...
ادامه محتوا ›امّا کلامی بر زبان نیاورد و همانطور پشت میز کارش نشست. صورت خلاصۀ فاکتورها را در جدولهای اکسل ثبت کرد. به لیست بدهی آب و تاریخها خیره شد. ...
ادامه محتوا ›فقیر بودم و اجباراً باید با واگن درجۀ سه سفر میکردم، اما سوار واگن درجۀ دو شدم. اولین بار بود که سفرم نسبتاً طولانی میشد و در نظر داشتم هیچگاه با واگن درجۀ سه یا درجۀ چهار سفر نکنم... ...
ادامه محتوا ›قالات مرتضا کربلاییلو شب است و استانبول هنوز فقط اسم ایستگاههای متروست که به گوش مصطفا میرسد. کویها و تپههای تکراری. رنگ صندلیها لاجوردی است اما مصطفا رنگشان را صورتی درمییابد. انگار هردو رنگ بدن باشند، صورتی رنگ انسانهای امروز و لاجوردی رنگ انسانهای آینده. دیروقت است و در واگن، فقط چند دختر دانشجوی ترک با موهای رها و سر در موبایل نشستهاند. با هر ایستگاهی که مترو فرودگاه به مرکز شهر، رد میکند مص ...
ادامه محتوا ›چیز دیگری که مروجان ازدواج فراموش میکنند به تو بگویند، دهانهایی است که داستانهای وقت خواب میگویند، مثل یک آدامس جویده شده چسبناکاند و بوی سطل آشغال بازار «اگبت» را میدهند... ...
ادامه محتوا ›صدای تیک تیک ثانیههای باقیمانده تا لحظۀ سال تحویل از رادیوی سرما خوردۀ پیرزن بلند شد. ماهی قرمزِ وسط سفره، وحشتزده خودش را به این طرف... ...
ادامه محتوا ›وقتی از رختکن برگشتم، دیدم یک مرد سرمهایپوش در گوشۀ راستِ محوطۀ استخر پشت به من ایستاده و با دو سه نفر از قرمزپوشهای استخر حرف میزند. از دور شبیه افسرهای پلیس بود. فکر کردم چه اتفاقی میتواند در یک باشگاه ورزشی افتاده باشد. ...
ادامه محتوا ›آنی گفت: «گوش کن، صدایی نمیشنوی؟» گفتم: «مهم نیست لابد مال یکی از همسایههاست.» دوباره گفت: «اما صدا از پاگرد میآد.» ...
ادامه محتوا ›