مورد اینس / داستانی از نرگس درخشان
حوالی یازده شب، اینس، همسایۀ چهل و خردهای سالۀ مکزیکی تبارم بهم تلفن میکند. میگوید برای هواخوری به حیاط پشتی رفته، اما حالا نمیتواند پلهها را تا خانهاش... ...
ادامه محتوا ›در بخش داستان سایت ادبیات اقلیت داستانهای کوتاه فارسی و ترجمهشده به فارسی از زبانهای مختلف منتشر میشود. در این بخش شما آثار منتشرشده را به ترتیب زمان انتشار مشاهده میکنید. نویسندگان و مترجمان عزیز میتوانند آثار خود را با توجه شرایط صفحه ارسال آثار سایت برای تحریریه سایت ادبیات ارسال کنند. کارشناسان سایت، آثار ارسالی را بررسی میکنند و معمولاً پس از یک هفته تا یک ماه، نتیجۀ بررسی برای صاحبان آثار فرستاده میشود.
حوالی یازده شب، اینس، همسایۀ چهل و خردهای سالۀ مکزیکی تبارم بهم تلفن میکند. میگوید برای هواخوری به حیاط پشتی رفته، اما حالا نمیتواند پلهها را تا خانهاش... ...
ادامه محتوا ›داستان کوتاه نفرین سیاه / محمد اسعدی: با یک خیز بلند از پشت میگیرمش. برمیگردد. معطل نمیکنم. دندانهام را توی گردنش فرو میبرم. جیغوداد بیفایده است... ...
ادامه محتوا ›این دو داستان پس از مرگ نویسنده و به همراه یادداشت ضمیمۀ آن که برای سایت ایمیل شده است، منتشر میشود. کاوه سلطانی نوشت... ...
ادامه محتوا ›پیش از آنکه به پاریس، به خیابان دو فیگیه (خیابان درخت انجیر) منتقل شوم، نوشتن را شیوهای برای زیستن میدانستم. و مدتی بر همین عقیده بودم. اما از وقتی که در این خیابان که دو طرفش را خانههای قدیمی تزیین کرده است... ...
ادامه محتوا ›زن تلفن همراهش را انداخت توی جیب پالتوی بلندش. گفت: «شمارهام رو میبینه، جواب نمیده.» و دوباره دستش را گذاشت روی زنگ در... ...
ادامه محتوا ›علی میانهاندام و کمی بلندقد است. 27 سال دارد. چشمهای درشت و موهای خرمایی و تهریش دارد. مذهب را کنار گذاشته است. پیراهن آبی، کاپشن مشکی و شلوار نخودیرنگ پوشیده است. ...
ادامه محتوا ›دست میکشد بر سرم و من مانند یک خوک خوب خِرخِر میکنم. پوزهام را میسایم به ساق پایش و کمکم بالا میروم و میرسم به رانهای گوشتآلودش. لعنت به این ماسک که نمیگذارد بویش را داشته باشم... ...
ادامه محتوا ›در یک اتاقک زیرشیوانی خالی، شاعری جوان پشت میزی که به هیچ وجه شایستۀ نام زیبای میز تحریر نبود، نشسته بود. او شعر میسرود و خیال میبافت. شعر سرودن، خیالپردازی و رؤیابافی کسب و کاری است که به نسبت زمان، سود بیاندازه ناچیزی از آن حاصل میشود و شاعر آن را میدانست. ...
ادامه محتوا ›به آن جعبهای فکر کردم که پرترۀ پیامبران را پیچیده در ابریشم سیاه در خود داشت و هراکلیوس به آن دو مرد مکهای، فرستادگان محمد، نشان داد. گفتم: «یک فیلم دهثانیهای میخواهم از محمد.» یک گونهاش بالا آمد و اطراف یک چشمش چین افتاد. با لحن شگفتزده گفت: «فیلم؟ از همین محمدی که در قهوهخانه حرفش را زدیم؟» ...
ادامه محتوا ›قاضی به آرامی سر فرو میبَرَد در انبوه تکهکاغذهای روی میز. زیر چشمی متهم را میپاید. لبهای متهم ناموزون میجنبند اما قاضی سخنی از متهم نمیشنود. صدای اذان از دور پاشیده میشود از در و دیوار مسجد. در و دیوار و سقف سیاهپوش است. ...
ادامه محتوا ›