جواب / داستانی از برتولت برشت / ترجمۀ شاهد عبادپور
جواب / داستانی از برتولت برشت: مردی زن جوانی داشت. زن بیش از تمام داراییهای مرد، که فراوان نیز بود، برایش عزیز بود. چندان جوان نبودند، اما چون دو کبوتر عاشق در کنار هم میزیستند. ...
ادامه محتوا ›در بخش داستان سایت ادبیات اقلیت داستانهای کوتاه فارسی و ترجمهشده به فارسی از زبانهای مختلف منتشر میشود. در این بخش شما آثار منتشرشده را به ترتیب زمان انتشار مشاهده میکنید. نویسندگان و مترجمان عزیز میتوانند آثار خود را با توجه شرایط صفحه ارسال آثار سایت برای تحریریه سایت ادبیات ارسال کنند. کارشناسان سایت، آثار ارسالی را بررسی میکنند و معمولاً پس از یک هفته تا یک ماه، نتیجۀ بررسی برای صاحبان آثار فرستاده میشود.
جواب / داستانی از برتولت برشت: مردی زن جوانی داشت. زن بیش از تمام داراییهای مرد، که فراوان نیز بود، برایش عزیز بود. چندان جوان نبودند، اما چون دو کبوتر عاشق در کنار هم میزیستند. ...
ادامه محتوا ›زن هرمز هفت سال پیش خودش را آتش زد. نه فقط خودش را، که یک دست صندلی و قاب پنجره را هم به آتش کشید. هرمز آن شب سوهان روی قاب پنجرهها میکشید که زنش، لبۀ چادر به دندان گرفته، داخل آمد... ...
ادامه محتوا ›داستانی از لیلا قیاسوند: امیر پشت دستش را میکشد روی خیسیِ پیشانیاش، چندبار: «برگردی؟ من خودم خیلیوقت است از اینجا رفتهام. روحم دیگر اینجا حضور ندارد. خبر نداشتی؟ اینجا را فروختهام. چند روز دیگر هم تحویلش میدهم. این چندوقت هرشب میآمدی و کمکم میکردی ... ...
ادامه محتوا ›داستانی از ویدا بابالو: حتماً پیرهنش سرخابیه... یک لباس زرزری خالدار که وقتی میرقصه، دل همه رو میبره. اما چشمهاش که به اندازۀ دختران کابل کشیده نیست؟ حتماً موهاش بلنده... آخه همیشه آقاموسی میگفت که چشمهای کشیده و موهای بلند دوست داره. یعنی الان آقاموسی دست عروسش را گرفته و نقل و سکه است که... ...
ادامه محتوا ›آنچه در این بخش از سایت ادبیات اقلیت میخوانید، ترجمهای تازه از رمان اولیس اثر جیمز جویس است که به مرور، در این بخش منتشر خواهد شد. ...
ادامه محتوا ›این ترجمه، حاصل جلساتِ #عولیسخوانی در تهران است که از سال ۱۳۹۴ با خواندن متن انگلیسی و دو ترجمه عربی اولیس (صلاح نیازی و طه محمود طه) برگزار میشود. ...
ادامه محتوا ›اسمش را گذاشته بود «فردا». اسم غیرمعمولی بود. وقتی پرسیدم چطور این اسم به ذهنش رسیده، گفت: « دوست داشتم اسمش همیشه مدرن باشد، هیچ وقت کهنه نشود.» خندید و گفت: «فردا که هیچوقت کهنه نمیشود، نه؟» سرم را به نشانۀ تأیید تکان دادم و گفتم: «آره. اسم جالبی است.» ...
ادامه محتوا ›شباهنگام به میدان بزرگ مرکز شهر میرفتم. آنچه میجستم، درخشندگی و سرزندگیاش نبود، که برایم تازگی نداشت، بلکه در پی بندیلی کوچک و قهوهای روی زمین بودم، بندیلی که از آن نه یک صدا بلکه تنها آوایی شنیده میشد. ...
ادامه محتوا ›سنگ را توی دستش بالا و پایین کرد. سنگ توی دستش عرق کرده بود. امروز روز مسابقه بود. به پشت سرش نگاه کرد. بچهها با هم پچپچ میکردند. متوجه او که شدند... ...
ادامه محتوا ›آهای، سگهای ولگرد، زمان خیلی سریع میگذرد: آزادی را طلب کنید حتا اگر شده فقط با هوا کردنِ یک بالن، آتشنشانها را خبر کنید که بیایند حتا اگر شده فقط... ...
ادامه محتوا ›