عروس دریایی / ماهرخ آخوند
و باد میوزید و چشمهایم را که روی هم گذاشتم آب بالا آمده بود و پاهایم را شسته بود و احتمالاً با خود برده بود و هر چه میگشتم راهی برای برگشتن پیدا نمیکردم و تا به حال با چشم باز زیر آب را ندیده بود که چه تیره است و دانههای ریز کوچکی مثل غبارهایی که سر و کلهشان فقط توی نور آفتابِ خزیده توی اتاق پیدا میشود، همه جا پخش بودند و چیزی نزدیک میآمد که دیده نمیشد. ...
ادامه محتوا ›