در بخش داستان سایت ادبیات اقلیت داستانهای کوتاه فارسی و ترجمهشده به فارسی از زبانهای مختلف منتشر میشود. در این بخش شما آثار منتشرشده را به ترتیب زمان انتشار مشاهده میکنید. نویسندگان و مترجمان عزیز میتوانند آثار خود را با توجه شرایط صفحه ارسال آثار سایت برای تحریریه سایت ادبیات ارسال کنند. کارشناسان سایت، آثار ارسالی را بررسی میکنند و معمولاً پس از یک هفته تا یک ماه، نتیجۀ بررسی برای صاحبان آثار فرستاده میشود.
فعلاً که هردو امپراتوریهامان را باختهایم. آنها باختهاند. ما هم امروز و فردا میبازیم. فقط شرمنده شدم که خودش را با اصرار به محمد میچسباند. سنگینند این سلسلهها به پای محمد. او از این سل... ادامه متن
هیولای بزرگ سفید چندبار کنارم ایستادهبود و باز گذشتهبود. هُردود نمیکشید و چیزی را جاکن نمیکرد، با اینحال زمین زیر پای من میلرزید. ادامه متن
جلو قانون / فرانتس کافکا / ترجمۀ صادق هدایت / جلو قانون، پاسبانی دم در قد برافراشته بود. یک مردِ دهاتی آمد و خواست که وارد قانون بشود، ولی پاسبان گفت که عجالتاً نمیتواند بگذارد که او داخل ش... ادامه متن
مردی با کت و شلواری به رنگ سیاه شب، پیراهنی رسمی و یک کراوات باریک سیاه، یکی زد توی سرم و یک دلار از کیفم برداشت. گرامافونی که صدای دیناه واشنگتن را پخش میکرد، سوراخی نداشت که پول بریزی. ما... ادامه متن
داستان «غروب، حوالی عذاب»، نوشتۀ محمدعلی رکنی: قسم خوردیم به امامزاده عبدالله که تا زندهایم به کسی چیزی نگوییم، هر وقت میخواستیم کار مهمی انجام دهیم همقسم میشدیم. دوم راهنمایی که بودیم،... ادامه متن
همۀ آن چیزی که من میتوانستم تصور کنم این بود که من خودکار را به مداد ترجیح میدهم. من هیچ وقت با مداد نمینوشتم چون صدای خش خش مداد روی کاغذ اذیتم میکرد. تصور کردم که او مداد را در دهانۀ ر... ادامه متن
داستان «دوست دارم همیشه باشد» نوشتۀ سید محمد صاحبی : امروز سومین روز است. بازهم همه چیز را آبی میبینم. پر رنگتر از دیروز. اگر اوضاع همینطور پیش برود وضعیت از این هم بدتر میشود. ادامه متن
نمیدانم کِی مُردم. همیشه به نظرم رسیده در پیری مُردم، حدود نود سالگی، و چه عمری، بدن من هم همراهیاش کرد، سراپا. ولی امشب، تنها در جای خواب سردم، حس میکنم از روز پیرترم، شب، وقتی آسمان با... ادامه متن
ادریس را به یاد بیاوریم! ادریس، پسر مؤذن مسجد را، به یاد بیاوریم تعطیلات روز جمعه را، دوچرخههایی که گِلگیرشان را برداشته بودیم، نیهای ماهیگیری، کِرمهای صورتی که از گِل رودخانه درمیآورد... ادامه متن
مگر جز خیالبافی راه دیگری وجود دارد؟ باید چشمهایم را ببندم. چرا همه رفتهاند؟ شاید جنگ شده باشد. شاید همه رفتهاند و من را گذاشتهاند در قصر برای غرامت... شاید هم جنگ نشده و این از رسوم شاه... ادامه متن
آخرین دیدگاه ها